رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

رادين نفس من

دو هفته التماس

  دو هفته تمام از خدا خواستیم که این عزیز دوست داشتنی مهربان را به ما برگرداند. دو هفته التماس کردیم، هر چه دعا و نماز میدانستیم و گفتند انجام دادیم. که این بزرگ مرد راستین را به ما برگرداند. دو هفته هر صبح بر بالینش رفتیم و در سالن بیمارستان با آه و اشک از خدا خواستیم سلامت این پدر دلسوز و آرام را. هر روز صبح را در بیمارستان به شب رساندیم به امید دیدار یک ساعته که باید تقسیم میشد بین دهها نفر که همه دلتنگ و خواهان سلامت این بزرگ مظلوم و مهربان بودند. هر روز عصر که بر بالینش رفتم دستانش را در دستم گرفتم و بوییدم و بوسیدم. به اندازه همه عمرم گفتم دوستت دارم بابا جون برگرد. بابای قشنگم شما قوی هستی. تو می تونی . عزیزم م...
13 آذر 1391

بزرگ عزیزم آسمانی شد.

سایه ای بود و پناهی بود و نیست لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست   نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا گواهی بر معصومیت تو باشد عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است. بهاران با تو زیبا بود... و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند. آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی. ...
13 آذر 1391

رادین در این روزهای تلخ!

عزیز کوچولوی من مرا ببخش که در این روزها حال و حوصله درست و حسابی ندارم. نمی توانم خوب با تو باشم و بازی کنیم و شاد باشیم. بمیرم برات که در این روزهای تلخ ما تو نیز درگیری و برنامه ات کاملا به هم ریخته. وقتی رنگ پریده تو را میبینم بیشتر زجر میکشم عزیز دلم. همون شب که این اتفاق بد افتاد انقدر در لحظه آشفته و به هم ریخته بودم که اصلا حواسم نبود که تو کوچولوی نازنینم را از محل دور کنم. فقط فریاد میزدم و بر سر زنان از این طرف خانه به آن طرف میدویدم و تو را میدیدم که به دنبال من میدوی ولی اصلا به این فکر نکردم که حداقل تورا به کسی بسپرم که از آنجا دور شوی. مرا ببخش. هزار بار میگویم مرا ببخش. عزیزکم هنوز برایت خیلی زود بود که اینچنین صحنه ای...
17 آبان 1391

باغ وحش

کوچولوی قشنگ من خیلی وقت بود که بهت قول داده بودیم که ببریمت باغ وحش و فرصت نشده بود. تا اینکه بالاخره هفته پیش که چند روزی هم تعطیلی بود تونستیم شمارو ببریم که خوشبختانه همزمان بود با نامزدی علیرضا (پسرخاله من) که سایا و فراز هم اینجا بودند و همراه ما بودند که خوب این خیلی خوب بود و بیشتر بهت خوش گذشت. با رسیدن به جلوی درب باغ وحش ارم با سایا دستاتونو می بردین بالا و هورا میکشیدین و میگفتین: هوراااا بالاخره رسیدیم به باغ وحش. با دیدن حیوانهای مختلف واکنشهای مختلف داشتی. ولی خیلی خوب و با دقت نگاه میکردی و گاهی با هیجان سوالاتی هم میپرسیدی. گرازهایی که دعوا میکردند برات خیلی جالب بود. و میمونها هم که مثل همیشه سرگرم کننده ترین حیو...
24 مهر 1391

سفری دیگر به شمال - مهر 1391

هفته پیش سفری داشتیم به شمال. این بار در نور ویلایی داشتیم . و خاله آدا و خاله ممر هم همراه ما شدند. چهارشنبه صبح رفتیم و شنبه بعدازظهر برگشتیم. در کل سفر بسیار خوبی بود. هم جای خوبی داشتیم . هم هوا خیلی خوب بود. و هم همراهان بسیار خوب و همگی پایه آب بازی و شادی و خوش گذرونی. تو خونه که بودیم مدام مشغول خوردن و شادی و دست و رقص بودیم. یک بالکن خیلی خوشگل رو به دریا هم داشتیم که بیشتر صبحونه و شام رو اونجا میخوردیم. کباب درست کردیم و بلال و خلاصه که تو این فضا و رو به دریا کلی کیف کردیم. غروب آفتاب بسیار زیبا رو تماشا میکردیم و خیلی خیلی خوب بود. ساحل هم که خیلی راحت بودیم و چون اختصاصی بود کلی آب بازی و شنا و همگی ...
23 مهر 1391

اتو کردن پیری

دیروز یک جدول برات درست کردم که کارهای خوبی که باید در طول روز انجام بدی توش لیست شده و اگه در طول روز همه تیک بخوره آخر شب یه ستاره جلوش میگیری. و اگه در طول هفته کامل بشه و هر روز ستاره گرفته باشی یه جایزه داری. این فکری بود که به ذهنم رسید برای کنترل کارهای بد و بداخلاقیها. که فعلا انگار جواب داده. حالا امروز صبح داریم میریم مهد. تو ماشین همیشه به خاطر شما عقب میشینم و شما هم رو پام لم میدی و بیرون رو نگاه میکنی و همیشه کلی سوال. به صورتت نگاه میکنم کمی خشک شده. اصلا کرم زدن رو دوست نداری و اصلا نمی گذار ی که برات کرم بزنم با اینکه مثل خودم پوست خشکی داری.بهت میگم وای رادین کاشکی یه بخش هم تو جدولت بگذارم برای کرم زدن به صورت و ...
18 مهر 1391

روز کودک مبارک

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم کودک زیبای من روزت مبارک. عزیز دل مامان. امروز خوشحالم که حداقل در چنین مناسبتی روزی خوب و خوش را با هم آغاز کردیم. فرشته مهربان من. دیروز بعد از اینکه به مهد آمدم با هم دسته گلی برای بابا خریدیم که بابت اذیت صبح ازش معذرت خواهی کنیم. خیلی خوشحال بودی و با ذوقی کودکانه گلها را در دستت گرفته بودی و به خانه رفتیم. شبی آرام و خوب همراه با بازی و شادی گذراندیم. نسبتا هم زود خوابیدی گل قشنگم. صبح امر...
17 مهر 1391

دلتنگم و خسته

عزیز نازنین من نمی دانی این روزها چقدر دلتنگم . چقدر دلتنگ و خسته. خسته از همه چیز، همه کس. هر کار میکنم برای رضایت و راحتی توست و در آخر ناراحتی و نارضایتی تو را دیدن می شکند مرا. تن مرا . روح مرا. روان مرا و ذره ذره می ستاند جان مرا. نمی دانی در حالی که همه تلاشم را میکنم تا مادری خوب و لایق باشم برای این هدیه ناب الهی و نتیجه عکس و معکوس آنرا می بینم. چه حالی می شوم. چه حسی پیدا میکنم. این روزها دیگر نمیخواهم باشم. نمیخواهم باشم و ببینم که پاره تنم که هنوز در اول راه است چگونه مرا طرد میکند. چگونه مرا می راند از خود. چگونه با من بداخلاقی می کند و چگونه هر آنچه برای من و از نظر من ارزش است زیر پا میگذارد. می دانم...
16 مهر 1391

براي تو

اول مينويسم از اينكه من و بابايي چقدر دوستت داريم. براي هردومون عزيزتريني. و خدا را سپاس ميگوئيم كه تو را به ما هديه كرد. و سپاسگذاريم از اينكه سالم و سرحال هستي و به زندگي ما نشاط و شادماني دادي. الان به قول خودت سه سالت تموم شده. حسابي شيطون و بلا شدي و دوست داشتني. در عين شيطنت و بلابازي بسيار مودب و با شخصيت هستي.
10 مهر 1391