رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

رادين نفس من

دندانپزشکی

کوچولوی عزیزم مدتها بود که فکر میکردیم باید شما رو ببریم دندانپزشکی و یه معاینه بشی. تو مهد این کار انجام شد و تو گزارش قید شده بود که یکی از دندونها احتیاج به ترمیم داره. ما هم فوری یه خانم دکتر خوب پیدا کردیم و شما رو بردیم. تو اتاق انتظار که نشستیم با پسر کوچکی که یک سال از شما بزرگتر بود دوست شدی که اسمش رضا بود. پسر خوبی بود با مامان و بابای بسیار خوب و مهربون. شما یکم شیطونی میکردی و بالشهای عروسکی رو بهش نمیدادی ولی بالاخره با هم دوست شدین و بازی کردین و نقاشی کشیدین تا نوبت شد که بریم تو. جلسه اول فقط آشنایی با وسایل و معاینه بود. خیلی خوب و آرام نشستی روی یونیت دندانپزشکی و سرتو آروم گذاشتی. البته خانم دکتر هم بسی...
10 مهر 1391

اولين قدمها

                   گل زيباي من ماماني محمد صادق دوست وبلاگي تو از اولين قدمهاي نازنينش نوشته بود و چه زيبا نوشته بود. من را يارا و توانايي به زيبايي او نوشتن نيست. اما مي نويسم برايت تا تو نيز بداني كه اولينهاي تو نيز برايم زيبا بود و زيبا بود و ناب. كه فرشته كوچكي كه خداوند مهربان به لطف بي دريغش به ما عطا كرد همه چيزش زيباست. خصوصا اولينهايش انقدر دلنشين و ناب كه هرگز از ياد نميرود.                          ...
10 مهر 1391

سه سال و نيمه شيطون

سه سال و نيمه شدي عزيز دلم و چقدر كه اين روزها زود ميگذرد.!!! عزيز دلم اين روزها نمي دانم چرا انقدر اذيت ميكني. بهانه گير و بدخلق شده اي. همش با هم دعوا ميكنيم. و دوباره آشتي. مدام جيغ و فرياد. مدام گريه و مدام كارهاي اذيت كننده.                                               اما دوستت دارم با همه شيطنتها، با همه اذيتها و با همه خستگيها. الان كه دارم مينويسم بقدري خسته، عصباني، دلگير و ناآرامم كه حتي يا...
10 مهر 1391

هميشه نفسمي!

                                                       رادين عزيزم دوستت دارم تا سر حد جانم! ماماني قربونت برم اين كارها رو ميكني كه من عذاب وجدان بگيرم. ولي مامان سرسخت تر از اين حرفهاست. وقتي راهي رو در پيش بگيرم تا به نتيجه نرسم دست بردار نيستم . ماماني جون ميدانم برات سخته صبحها بيدار بشي و بري مهد. مي دونم دوست داري كه بيشتر بخوابي. مي دانم تو هنوز خيلي ك...
10 مهر 1391

حرفهاي قشنگ تو نازنين من

                              - مريض بودم و تمام بدنم درد ميكرد. تو خونه بوديم . اومدي با سه تا قرص تو دستهات. دادي به من و گفتي: مامان بيا برات قرص آوردم بخوري خوب بشي. گفتم مرسي مامان جون. ممنون. ولي پسرم يه دونه قرص. چرا اين همه آوردي. آخه مامان زياد آوردم تا زود خوب بشي. واي قربونت برم مامان كه نگران من ميشي. بعد هم كه بابايي اومده رفتي ميگي بابا مامانم حالش بد بود براش قرص آوردم خوب شد. بابا ميگه قرص چي آوردي پسرم . كاملا با اطمينان و تأكيد گفتي: ژلوفن!!!!!! - تو ...
10 مهر 1391

سفرنامه شمال- خرداد 91

عزیز دلم هفته پیش رفتیم شمال و انقدر به شما خوش گذشت که من از خوشی تو غرق لذت بودم . اول بگم که در این سفر با خاله راز و عمو نیما همراه بودیم. که دیگه تصمیم گرفتیم با یک ماشین بریم و با ماشین عمو نیما رفتیم. با اینکه صبح خیلی زود بیدارت کردم ولی به شوق سفر بدون نق زدن بیدار شدی با بابایی حموم کردی و آماده شدی. ساعت 5:30 راه افتادیم. وقتی به یه جای قشنگ و پر آب رسیدیم برای صبحانه نگه داشتیم و کنار رودخانه صبحانه خوردیم که کلی کیف کردی. البته تو و خاله راز سردتون بود و با پتو به دورتون میچرخیدین. و همین باعث شادی و خنده برای تو کوچولوی قشنگم بود. تمام عشقت هم به این بود که سنگهارو بندازی تو آب . و از این کار خیلی لذت بردی. عمو ن...
10 مهر 1391

خبر حضور تو نازنینم

چند روزی بود که یه حسی تو دلم داشتم. یه حس سفتی، گرفتگی کوچولو یا هرچیزی که نمی تونستم اسمی براش بذارم. همش به بابایی میگفتم من نی نی دارم. و دوتایی میخندیدیم. اما گاهی از تصور اینکه واقعا اینطوری باشه ته دلم میلرزید. روز 24 فروردین بود که منتظر بودم اما دیدم بر خلاف همیشه چیزی که منتظرش بودم اتفاق نیوفتاد. روز 25 از سر کار که برمیگشتم رفتم یه بی بی چک خریدم و آمدم خانه. توش نوشته بود که اول صبح بهتر جواب میده. صبر کردم تا صبح بشه. صبح 26 که برای نماز بیدار شدم ازش استفاده کردم و دیدم که خط دوم صورتی شد. باورم نمیشد. با چشمهای گرد شده و وحشت به سمت بابایی رفتم و گفتم دیدی گفتم. اما باز هردومون باورمون نمیشد.   ...
10 مهر 1391

وقتهایی که بیشتر از همیشه به من نزدیک بودی

  نازنینم وقتی برای اولین بار رفتم پیش خانم دکتر و جواب آزمایش رو نشون دادم باز هم باورم نمیشد. خانم دکتر که بسیار مهربون و با حوصله و با روحیه خوبی بود و با کاملا با دید مثبت و خیلی زیبا به بارداری و بچه دار شدن نگاه میکرد خیلی زیبا حضور تو نازنین فسقلی را به من فهماند . خیلی آرام به من گفت حالا بخواب تا ببینیم این نینی فسقلی کجاست و تو چند هفته است. البته بدترین بخش هربار معاینه اینجا بود که شروعش و آماده شدن براش برام خیلی سخت بود و خجالت میکشیدم. ولی به هرحال آماده شدم و خانم دکتر اومد و با دستگاه سونو به من نشون داد که چطوری تو دلم خونه کردی. وقتی دیدمت باورم نمیشد. آخه خیلی کوچولو بودی در حدی که در باورم نمی آمد. در واقع ...
10 مهر 1391

در سوگ تو كه فقط عمو نبودي

دلم گرفته، بايد هرچه بغض دارم بر روي صفحه كاغذ بريزم. اما مگر ميشود؟ مگر ميشود آتش دل را با چند حرف و چند جمله انتقال داد؟ دو سال گذشت. در غم دوريت اشك ريختم. با خاطراتت جاري شدم. تو را خواندم. با لبخند هميشگيت مرا به سوي خود خواندي. از بيكران محبت تو سيراب نشدم. در درياي محبت تو قطره اي بيش نيستم. دوريت بي طاقتم ميكند. صفاي دل تو راز محبت من بود. و چشمانم به يادت هميشه ميهمان اشك است. دو سال گذشته است. اما در خيال من صد سال است انگار.   گرمي دستانت را جستجو مي كنم و نيست. چقدر با تو هستم و بي تو ! شادمانه به ياد خنده هاي تو مي خندم. و كودكانه نوازش پر مهر تو را ياد ميكنم. عموي عزيزم چشم...
10 مهر 1391