رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

رادين نفس من

ازدواج رادین

چند وقتی هست که راجع به ازدواج کنجکاو شدی و خیلی دوست داری وقتی بزرگ شدی ازدواج کنی. البته این فکر از ابتدا به خاطر کیمیای وروجک بود. چون من قبل از این اصلا در این مورد حرفی نمیزدم. ولی چندین مورد با کیمیا و مامانش برامون جالب شد و درموردش صحبت کرده بودیم خوب طبیعتا شما وروجکها هم که چهارگوشی مواظب حرفهای ما هستین. حالا اینجا چند مورد از نظراتت درمورد ازدواجت را که یادم مونده مینویسم تا بزرگ شدی خودت بخونی و بخندی. اول بگم که با هر کدوم اینها دلم برات ضعف رفته و چلونده شدی. - مامانی سر به سرت میگذاشت و بهت میگه رادین اصلا این کیمیات خوشگلم نیست یه دوست خوشگل تر انتخاب کن. با لحن کاملا جدی و عصبانی: نخیر مامانی خیلی ام خو...
6 تير 1392

خوشگذرونی با خاله آدا

رادین: مامان راستی خاله راضی نیا (خاله راضی اینا) یه ماشین جدید خریدن من با تعجب: ا جدی!!! رادین: آره مامان. تازه ماشینشون خیلی هم خیلی خوشگله. سوئیچم نداره. خیلی هم توش راحته من با دو تا شاخ رو سرم: حالا تو این اطلاعاتو از کجا آوردی؟ رادین: خاله آدا گفت. اونروز که اومد پیشم JUMPING کردیم. تو رفته بودی رو سرت رنگ بذاری. - دو سه روز پیش خاله آدا اومده بود پیشت و کلی با هم خوش گذرونده بودین. JUMPING , WALKING , STAND UP , SIT DOWN و ... کلی بدو بدو تو خونه و با این کارها حسابی بهتون خوش گذشته بود. ...
28 بهمن 1391

حاضر جوابی

خاله راضی تلفن کرده و رادین گوشی رو برداشته. - الو ، بله! - سلام رادینی ، چطوری ؟ - خوبم - رادین میدونی من کیم؟منو می شناسی؟ - فقط زنگ زدی بپرسی من کیم؟ البته به یک لحن کاملا طلبکارانه و یک قیافه جدی! (گاهی خودم هم باورم نمیشه که داری بزرگ میشی و میتونی این مدل جواب بدی) ...
28 بهمن 1391

کی خوشگله؟

  رادین و بابایی با هم TVنگاه میکنند. منم کنارشون دراز کشیدم و کتاب میخونم. (درد هم داشتم) تو کانال MBC3 یکی از مجریان برنامه خانم بانمکیه. حالا رادین از تو همه حرفاش یک کلمه تسلی رو یاد گرفته اسمشو گذاشته تسلی. با بابایی دوتایی سر به سر میگذارن و تسلی تسلی میکنند و میخندن. میگم رادین خیلی این خانم تسلی رو دوست داری؟ گفت: آره. من: خیلی خوشگله؟ رادین: آره من: من خوشگل ترم یا این تسلی؟ رادین: خوب تو !!!!! من: رادین اصلا به نظر تو کی خیلی خوشگله؟ از همه خوشگل تره؟ رادین: خاله مرضی!!! من: حتی از من؟ رادین: آره خاله مرضی خیلی خوشگله. از همه همهههههههه!!1! (فهمیدم خاله مرضی حق داره میگ...
28 بهمن 1391

شیرین زبانیهای این روزها

کارهات همه قشنگه و حرفهات همه شیرین ولی بعضی هاش که یادمه اینجا مینویسم. البته بیشتر مناسب حال و هوای این روزهای ماست ولی باز هم قشنگه. - تو روزهای استراحت مطلقی من اومدی دراز کشیدی کنارم و گفتی مامان بگو داری به چی فکر میکنی؟ خوب منم پرسیدم رادین جان داری به چی فکر میکنی؟ گفتی دارم به حرف خدا فکر میکنم. مگه چی گفته؟ آخه من بهش گفتم خدا میشه تورفن (لطفا) به مامانم نی نی بدی؟ خدا گفت بله پسرم! اگه تو بخوابی بیدار بشی من یه نینی به مامانت میدم.!!! (اینو بگم که این روزها خودت خیلی چیزها که تو ذهنت هست میایی میگی مامان بپرس مثلا چی یا بگو چی میگی و از این چیزها) - یه روز رفتی نشستی کنار عکس بزرگ و خیلی از ته دل و با افسوس و عین آدم ...
18 بهمن 1391

شاهکارهای تو!

روزهای اولی که بزرگ عزیز آسمانی شد و رفت پیش خدا بهت نگفتیم. ولی به هر حال فهمیدی. از حال زار من و خیلی چیزهای دیگه. یه روز پرسیدی مامان بزرگ چی شد؟ بازم میاد خونمون؟ اگه بیاد من دوباره قلقلکش میدم بخنده. من که به زور خودمو کنترل میکردم و اشکهام تو چشمم جمع شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد به سختی بهت توضیح دادم که کوچولوی قشنگم بزرگ دیگه نمیاد خونمون. دیگه رفته پیش خدا و از تو آسمونها مارو نگاه میکنه. و چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره دیگه نمیاد پیش ما. دو سه روز بعدش اومدی گفتی: مامان بگم چرا بعضی وقتها وقتی کسی که پیره مریض میشه دیگه نمیاد خونه؟ آخه خدا بهش میگه بیا پیش خودم. آخه خدا فکر میکنه اینها که پیر میشن ا...
28 آذر 1391

اتو کردن پیری

دیروز یک جدول برات درست کردم که کارهای خوبی که باید در طول روز انجام بدی توش لیست شده و اگه در طول روز همه تیک بخوره آخر شب یه ستاره جلوش میگیری. و اگه در طول هفته کامل بشه و هر روز ستاره گرفته باشی یه جایزه داری. این فکری بود که به ذهنم رسید برای کنترل کارهای بد و بداخلاقیها. که فعلا انگار جواب داده. حالا امروز صبح داریم میریم مهد. تو ماشین همیشه به خاطر شما عقب میشینم و شما هم رو پام لم میدی و بیرون رو نگاه میکنی و همیشه کلی سوال. به صورتت نگاه میکنم کمی خشک شده. اصلا کرم زدن رو دوست نداری و اصلا نمی گذار ی که برات کرم بزنم با اینکه مثل خودم پوست خشکی داری.بهت میگم وای رادین کاشکی یه بخش هم تو جدولت بگذارم برای کرم زدن به صورت و ...
18 مهر 1391

آب بازي

صبح انقدر گريه كرده بودي و انقدر با ناراحتي رفته بودي مهد كه تمام روزم خسته و كسل بودم. همش بغض داشتم. با خودم تصميم گرفتم امروز عصرمون يه جور ديگه باشه تا بهت خوش بگذره و جبران بشه. اومدم دنبالت و با خوشحالي چشمانت خوشحال شدم. گفتي كجا بريم؟ گفتم هر جا تو بگي. گفتي بريم خونه و برام بستني بخر. با شادماني به سمت خانه رفتيم. و با هم رفتيم بستني زرشكي خريديم. (از اون بستني زرشكيها كه اونروز من و بابا رفتيم خريديم و تو نيومدي ها) اين توصيفت از بستني سالار بود. موقع خريد هم گفتي: براي بابا هم خريدي؟ گفتم بله پسرم. شما هم مثل من گفتي بله پسرم! قربونت برم من با اون اداهاي قشنگت. تو خونه بستني رو خوردي و گفتي حالا بريم حمام آب بازي. ...
10 مهر 1391

مامان خوشحال شدي؟

ديروز كه رفتيم خونه دوباره از روزهايي بود كه حسابي شيطوني ميكردي و طبق معمول تو كارهاي من فضولي. از جمله اينكه لباسشويي روشن كن و غذا رو ببينم و خلاصه هميشه تو آشپزخانه ميچرخي كارها رو به من گوشزد ميكني. برنج تو سطل تموم شده بود و بابايي كه برنج آورد كلي اذيت كردي تا درشو باز كنم. و تا بخواهم بريزمش تو سطل ماشينتو آورده بودي و برنجهارو با دست ميريختي پشت كاميونت. كلي از برنجها هم كف آشپزخونه بود. هر چي هم بهت ميگفتم اينكارو نكن گوش نميكردي. بهت گفتم باشه رادين خان من ديگه باهات كاري ندارم هر كار دوست داري بكن. مشغول غذا پختن بودم. ولي ميدونستي ازت عصباني هستم . مشغول بازي شدي و سعي ميكردي باهام حرف بزني ولي من مثلا باهات قهر بودم....
10 مهر 1391