رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

رادين نفس من

و اینک دومین سالی است که روز پدر بابا ندارم

بابای خوبم روزت مبارک بابا نمیدانی تا چه حد دلتنکم. دلتنگ بودنت. داشتنت. آغوش گرم و محکم و مطمئنت. بابا تو را میخواهم و فریاد میکنم. میخواهم که باشی. میخواستم که بودی. میخواهم تو را در آغوش بگیرم و گرمای تنت جانبخش تنم باشد و روزت را تبریک بگویم. از صبح عکست را در دست گرفته ام و راه میروم. با تو حرف زدم. نشستم و عکست را نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم تا شاید پر شوم از نگاه مهربانت. اما تنگتر تنگ تر شد دلم برای چشمانت. برای دستانت برای صدایت. های های گریستم و فریاد زدم بابا باش، بابا بیا . بابا روزت مبارک .عکست را بر سینه فشردم و گریستم تا شاید گرمای تنت را حس کنم. اما بیشتر یخ کردم . تا ع...
22 ارديبهشت 1393

یک سال گذشت

تقدیم به پدر صبور و مهربان و با ایمانم که بی تردید صفای باطنی ایشان پیوسته ره توشه ام بوده و همواره بر او افتخار می کنم و بر خود می بالم.  یک سال که هیچ، قرن ها هم بگذرد یادت همه فاصله ها را بدرد در تک تک اجزای تنم می مانی جز آنکه مرا مرگ، به یغما ببرد یک سال از غروب ناباورانه پدر عزیزمان گذشت، دست تقدیر او را از باغ زندگی جدا کرد و جز مشتی خاک بر ما باقی نگذاشت. یک سال از پرواز آرامش گذشت. این یک سال را با یاد و بی حضورش چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقش چه اشکها ریختیم. هنوز به یادش اشک می ریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور یاران رفتنش را باور کنیم. یک سال است که دلتنگی های غروب را در کنار عکس او سپری م...
20 آبان 1392

برای چهلمین روز رفتنت

شبی از شبهای سخت دوران بیمارستان در گوشه ای تک و تنها نشسته بودم و اشک میریختم و با خود می اندیشیدم. بابای نازنینم گوئی تو در مسیر طلوعی و من اسیر غروب. ببین شبهای بدون تو چگونه میگذرد!!! بلند شو نازنین پدر، ببین کاشانه ما در نبودت چگونه ساکت و تنهاست. ما را تنها مگذار، اگر بروی تنها وجود بی قرار ما به یادگار می ماند. اگر می خواهی که زار نگرییم برگرد و بیا. نکند در این قمار بازنده باشیم.   از دست زمانه، از روزگار در حیرت و اندیشه ام، تو را دیوانه وار میخواهم، میخواهم که برگردی. بابا زندگی بدون تو سخته، دور از تو، بدون آغوش گرم و امن تو، خانه ام هنوز بوی تو دارد، آخرین نشیمن تو در خانه ام هنوز از ...
2 دی 1391

بزرگ مهربانم چشماتو باز کن.

جمعه شب ساعت 10:10 بزرگ عزیزم یکباره مثل یک شاخه گل افتاد. سیاه شد و دیگر نفس نکشید. با وحشت تمام جیغ زدم و برسر زنان با کمک بقیه او را به اورژانس رساندیم و بعد از چهار شوک الکتریکی ضربان قلب برگشت. ولی هنوز تنفس با دستگاه و کاملا در کما. تو اون کوه بزرگی که سر تا پا غروره ... به قول خاله راز این شعر همیشه یادآور پدر عزیزم هست. بابای قشنگم چشماتو باز کن. مقاومت کن عزیز مهربانم. نمیدانی چقدر سخت است پدری را که همیشه تکیه گاهت بوده همیشه امید زندگیت بوده همیشه و در همه حال مایه افتخارت بوده. از وقار و ابهت همیشه زبانزد بوده. قوت نفس و جسمش برای همه مثال زدنی بوده حالا با چشمانی بسته بر روی تخت بیمارستان بی صدا و خاموش و با ک...
13 آذر 1391

هنوز خبری نیست!

عزیز قشنگم امروز نه روزه که چشماتو بستی و هنوز ما در حسرت بازکردنش هستیم. هنوز با چشمانی اشکی و تن هایی زار و خسته به درگاه خدا التماس میکنیم اما هنوز خبری نیست. تنها جای امید اینکه اعضای داخلی هنوز کار میکنه. کبد، کلیه و بقیه سر جای خود هستند. ضربان قلب منظم و البته کمی ضعیف ، اما همچنان نفس با دستگاه. و هیچ دستوری از مغز نمی رسد. قربونت برم مقاومت کن. باز هم مقاومت کن.
13 آذر 1391

بمون! خواهش میکنم بمون.

تو اون کوه بلندی , که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید ,غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی , برای خستگی هام تو میدونی چی میگم , تو گوش میدی به حرفام به چشم من , به چشم من , تو اون کوهی پر غروری , بی نیازی , با شکوهی طعم بارون , بوی دریا , رنگ کوهی تو همون اوج غریب قله هایی تو دلت فریادِ , اما بی صدایی هم صدای خوبم , بخون تا بخونم عمر من تو هستی , بمون تا بمونم یه جا ابر آسمون , یه جا پر از ستاره یه جا آفتابیه آسمون , یه جا می باره بی تو اما همه جا , ابری و غم گرفته ست ... ...
13 آذر 1391

دو هفته التماس

  دو هفته تمام از خدا خواستیم که این عزیز دوست داشتنی مهربان را به ما برگرداند. دو هفته التماس کردیم، هر چه دعا و نماز میدانستیم و گفتند انجام دادیم. که این بزرگ مرد راستین را به ما برگرداند. دو هفته هر صبح بر بالینش رفتیم و در سالن بیمارستان با آه و اشک از خدا خواستیم سلامت این پدر دلسوز و آرام را. هر روز صبح را در بیمارستان به شب رساندیم به امید دیدار یک ساعته که باید تقسیم میشد بین دهها نفر که همه دلتنگ و خواهان سلامت این بزرگ مظلوم و مهربان بودند. هر روز عصر که بر بالینش رفتم دستانش را در دستم گرفتم و بوییدم و بوسیدم. به اندازه همه عمرم گفتم دوستت دارم بابا جون برگرد. بابای قشنگم شما قوی هستی. تو می تونی . عزیزم م...
13 آذر 1391

بزرگ عزیزم آسمانی شد.

سایه ای بود و پناهی بود و نیست لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست   نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا گواهی بر معصومیت تو باشد عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است. بهاران با تو زیبا بود... و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند. آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی. ...
13 آذر 1391
1