هرگز مريض نشو عزيز دلم
با صداي خواب آلود و آرام مرا صدا كردي و آمدم تو را تب دار ديدم. غم دنيا بر سرم نشست. عزيزكم قربون دستاي كوچولوت بشم كه بر سرت ميكشيدي و صداي نفسهايت مي گفت كه تب داري. قربون صبوري و توداريت شوم كه هميشه وقتي مريضي آرومي. فقط چشمان زيبايت كوچولو ميشود و تب دار. با اطمينان شربت نارنجي )استامينوفن( را خوردي كه ميداني بايد بخوري كه خوب بشي. كنارت خوابيدم تا تبت پايين بيايد. اما باز هم نشد. انگار سر كوچولوت درد ميكرد چون دستم را روي سرت ميگذاشتم و كمي فشار ميدادم دوست داشتي. گفتي ماساژ بده. دادم. اما باز هم تب نمي گذاشت بخوابي. خودت را تو...