دندانپزشکی
کوچولوی عزیزم مدتها بود که فکر میکردیم باید شما رو ببریم دندانپزشکی و یه معاینه بشی.
تو مهد این کار انجام شد و تو گزارش قید شده بود که یکی از دندونها احتیاج به ترمیم داره. ما هم فوری یه خانم دکتر خوب پیدا کردیم و شما رو بردیم.
تو اتاق انتظار که نشستیم با پسر کوچکی که یک سال از شما بزرگتر بود دوست شدی که اسمش رضا بود. پسر خوبی بود با مامان و بابای بسیار خوب و مهربون. شما یکم شیطونی میکردی و بالشهای عروسکی رو بهش نمیدادی ولی بالاخره با هم دوست شدین و بازی کردین و نقاشی کشیدین تا نوبت شد که بریم تو.
جلسه اول فقط آشنایی با وسایل و معاینه بود. خیلی خوب و آرام نشستی روی یونیت دندانپزشکی و سرتو آروم گذاشتی. البته خانم دکتر هم بسیار باحوصله برای شما سی دی گذاشت و بعد هم وسایل رو یکی یکی بهت معرفی کرد که همه اینها با اسامی بچه گانه بود. مثلا ساکشن رو بهت میگفت خاله قورباغه که خوب مسلما خوشت میومد. و بعد گفت حالا شما هم مثل آقا شیره دهنتو باز کن ببینم. شما هم خیلی خوب و بدون دردسر دهنتو باز کردی و خانم دکتر تونست معاینه کنه و گفت که یکی از دندونای شما باید درست بشه که برای جلسه بعد وقت گذاشت. یادآوری هم کرد که حتما هر شب مسواک بزنی. و شما هم با یه چشم خوشگل به من نگاه کردی و بعد هم جایزه ات رو که یک برچسب بود که شما خیلی دوست داری گرفتی و خداحافظی کردیم.
تا رسیدن جلسه بعدی هر روز میپرسیدی مامان مگه قرار نبود بریم دندانپزشکی پس کی میریم؟
قربون پسرم برم که منتظره
هر شب هم حتما بر خلاف شبهای گذشته مسواک میکردی. آخه قبل از این اصلا مسواک کردن رو دوست نداشتی و هر کار میکردم موفق نمی شدم که شما هر شب مسواک بزنی.
جلسه دوم هم باز همان رضا اونجا بود که با هم دوست بودین و این بار بهتر بازی میکردین. بعد هم که نوبتت شد رفتیم تو و خیلی قشنگ و بدون مشکل نشستی و دهانت رو باز کردی و حدود یک ربع که خانم دکتر برات کار میکرد بدون هیچ مشکلی دهانت را باز نگه داشتی و خیلی شجاعانه صبر کردی تا کارت تموم شد. قربون صبوری و شجاعتت بشم مامانی.
باید بگم که من انگار ترسوتر بودم. اول نشستم رو صندلی بالای سرت با کمی فاصله از خانم دکتر ولی بعد از کمی نگاه کردن با اینکه شما کاملا آروم و ساکت بودی ولی انگار همین آرامی تو منو منقلب کرده بود و گریه ام گرفته بود. آروم پاشدم و رفتم پشت سر بابایی. اشکم هم همینجوری میریخت. تمام تنم هم میلرزید و قلبم داشت از تو سینه ام میزد بیرون. دلم میخواست بغلت کنم و سفت تو سینه ام فشارت بدم. خانم دکتر که سرشو بلند کرد و منو تو این حال دید خندید و گفت میخواهی بیایی این طرف ببینی دارم چی کار میکنم. که من اصلا نمی تونستم حرف بزنم فقط با اشاره گفتم نه خوبم. همونجا پشت بابایی موندم تا کارت تموم شد. بعد هم خیلی قوی اومدی پایین و کلی هم خانم دکتر تعریفت رو کرد و به ما تبریک گفت برای داشتن این پسر شجاع و قوی و بعد هم کشویی را باز کرد و به شما گفت که میتونی از این اسباب بازیها یکی رو انتخاب کنی. شما هم یه توپ قشنگ که چراغ هم داشت و یکی هم ازش تو خونه داشتی برداشتی و گفتی اینو میخوام که بشه دوتا.
قربونت برم من. واقعا نمی تونم احساسم رو بیان کنم. از طرفی برای کوچولو بودنت و از طرفی برای شجاعت و نترس بودنت حسهای متفاوتی داشتم.
هر چه بود خدا رو سپاس که این پسر سالم و خوب را به من عطا کرد.