اولين قدمها
گل زيباي من ماماني محمد صادق دوست وبلاگي تو از اولين قدمهاي نازنينش نوشته بود و چه زيبا نوشته بود.
من را يارا و توانايي به زيبايي او نوشتن نيست. اما مي نويسم برايت تا تو نيز بداني كه اولينهاي تو نيز برايم زيبا بود و زيبا بود و ناب.
كه فرشته كوچكي كه خداوند مهربان به لطف بي دريغش به ما عطا كرد همه چيزش زيباست. خصوصا اولينهايش انقدر دلنشين و ناب كه هرگز از ياد نميرود.
درست يك هفته بعد از جشن تولد يكسالگيت اولين قدمها را برداشتي عزيز دلم. آداي عزيز هم مثل هميشه در كنارمان بود و شاهد اين صحنه شيرين. من در آشپزخانه بودم و تو مشغول بازي با آدا. كه از صداي ذوق زده آدا نگاهم به سمت شما برگشت و ديدم كه پسركم به تنهايي وسط هال ايستاده و نم نمك و تاتي تاي قدم برميدارد با دستان تپلي در جلو كه حايلي بود بر نيافتادنت.
واي كه خدا ميداند كه چقدر غرق در شادي بودم و ذوق. از خوشحالي گريه ام گرفته بود. با چشمان خيس به سمت دوربين دويدم و چند ثانيه اي فيلم گرفتم. كه تالاپي افتادي.
واي كه فقط خدا ميداند در دلم چه ميگذشت. كه اين لحظه چقدر زيبا بود برايم و چه آرزوها كه در دلم پر نمي كشيد.
ماماني در همان لحظه خدا را در دلم قسم دادم كه هميشه كمكت كند و يار و ياورت باشد در تمامي لحظه ها و انتخاب مسيرها. قدمت را محكم و استوار و هميشه رو به راه راست. هميشه قدمي خير و در راه اعتلاي خودت و كمك به همه اناني كه دوستشان داري و دوستت دارند.
بغلت كردم و بوسيدم. با دلي پر از آرزو. مباركت باشد اين قدم. و اين روز نو در زندگيت.
زنگ زدم به بابايي و با غرور گفتم پسرم داره راه ميره. و اونم كلي ذوق كرد.
شب كه بابايي اومد. با فاصله از هم مي نشستيم و تو با لذت و شادي به سمت يكي از ما ميومدي. و گاهي وسط راه مي افتادي. و دوباره از اول.
شيرين ترين بازي و قشنگترين صدا طنين صداي خنده اي تو بود كه خودت نيز خوشحال بودي از اين پيشرفت. از اين استقلال.
آغازي بود بر استقلال تو. تو زيباي عزيزتر از جانم.
دوستت داريم كوچولوي دوست داشتني ما!
اولين قدمهاي تو كوچولوي نازنينم
الان دستامو ول ميكنم و خودم راه ميرم. صبر كنين!
واااي چه سخته!
چرا هل ميدي خوب!
تالاپ !
الان دوباره بلند ميشم . صبر كن!
صبر كن. چقدر عجله ميكني!
آهان آفرين . دارم بلند ميشم.