رادین در این روزهای تلخ!
عزیز کوچولوی من مرا ببخش که در این روزها حال و حوصله درست و حسابی ندارم. نمی توانم خوب با تو باشم و بازی کنیم و شاد باشیم. بمیرم برات که در این روزهای تلخ ما تو نیز درگیری و برنامه ات کاملا به هم ریخته. وقتی رنگ پریده تو را میبینم بیشتر زجر میکشم عزیز دلم.
همون شب که این اتفاق بد افتاد انقدر در لحظه آشفته و به هم ریخته بودم که اصلا حواسم نبود که تو کوچولوی نازنینم را از محل دور کنم. فقط فریاد میزدم و بر سر زنان از این طرف خانه به آن طرف میدویدم و تو را میدیدم که به دنبال من میدوی ولی اصلا به این فکر نکردم که حداقل تورا به کسی بسپرم که از آنجا دور شوی. مرا ببخش. هزار بار میگویم مرا ببخش. عزیزکم هنوز برایت خیلی زود بود که اینچنین صحنه ای را ببینی آخر تو هنوز خیلی کوچولویی قربون قلب کوچکت بروم.
بعد از آن فردا صبح بابا جون آمدند و از بیمارستان تو رو بردند خونشون. هفته اول اونجا بودی و بسیار خوشحال و شادمان از اینکه به مهد نمی روی با آنها مشغول بودی. دو شب تو را ندیدم ولی شب سوم داشتم دیوانه میشدم که با بابا آخر شب اومدیم پیشت. رفتی زیر پتو و جیغ میزدی برین، از اینجا برین نمیخوام ببینمتون. ازتون ناراحتم. و خلاصه اصلا حاضر نبودی من و بابا را ببینی. اشکهایم سرازیر بود و آرام آرام سعی کردم آرومت کنم. و کم کم به بغلم آمدی و آنچنان خودت را به سینه ام چسباندی که قلبم از قفسه سینه ام داشت بیرون میزد. و بعدش دیگه با آرامش وسط من و بابا خوابیدی. قربونت برم الهی.
سه شب هم به این شکل اومدیم پیشت و دوباره صبح رفتیم.
و بعد چون مامان جون اینها قرار بود برای نامزدی زینب جون به کاشان بروند و در ضمت تعطیلات عید غدیر هم بود تو را آوردیم پیش خودمون. تا ظهر خونه بودی و بعد از ظهر با بابا دوباره بیمارستان بودی تا شب. ولی تو حیاط مشغول بازی بودی. مدام هم به دنبال آمبولانس بودی و خوشحال بودی که اینجا چقدر آمبولانس میبینی. و اصرار داشتی که درشو باز کنند و توشو ببینی. که بالاخره خاله آدا شما را برد و از آقای راننده خواهش کرد که توی آمبولانس رو ببینی. و برات خیلی جالب بود. و بعد هم درخواست خرید آمبولانس داشتی که بالاخره یک روز تو همین گرفتاریها رفتیم پاساژ گلستان و برات خریدیم و حالا 6 تا آمبولانس داری که هر روز حسابی باهاشون سرگرمی. هر روز هم دوتاشو حتما برمیداری که بعدازظهر تو بیمارستان باهاش بازی کنی.
این روزها صبح میری مهد تا ساعت 3 ، و من هم فعلا تا ظهر میام سرکار ولی اصلا نمی توانم کار بکنم. و مدام در حال گریه و دعا هستم. امیدوارم که خدا هر چه زودتر یه نگاه خیر بندازه و ما رو از این وضعیت نجات بده.
هر روز هم اصرار داری که برین به این آقاش (آقای نگهبان) بگین که منم میخوام بیام بالا بزرگ رو ببینم. ولی نه این امکان وجود داره . و نه من دوست دارم که بزرگ مهربانت رو در اون وضعیت ببینی کوچولوی عزیزم.
روزهای بسیار سخت و تلخی داریم.