رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

رادين نفس من

رادین در این روزهای تلخ!

1391/8/17 9:29
نویسنده : مامان ازه
282 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز کوچولوی من مرا ببخش که در این روزها حال و حوصله درست و حسابی ندارم. نمی توانم خوب با تو باشم و بازی کنیم و شاد باشیم. بمیرم برات که در این روزهای تلخ ما تو نیز درگیری و برنامه ات کاملا به هم ریخته. وقتی رنگ پریده تو را میبینم بیشتر زجر میکشم عزیز دلم.

همون شب که این اتفاق بد افتاد انقدر در لحظه آشفته و به هم ریخته بودم که اصلا حواسم نبود که تو کوچولوی نازنینم را از محل دور کنم. فقط فریاد میزدم و بر سر زنان از این طرف خانه به آن طرف میدویدم و تو را میدیدم که به دنبال من میدوی ولی اصلا به این فکر نکردم که حداقل تورا به کسی بسپرم که از آنجا دور شوی. مرا ببخش. هزار بار میگویم مرا ببخش. عزیزکم هنوز برایت خیلی زود بود که اینچنین صحنه ای را ببینی آخر تو هنوز خیلی کوچولویی قربون قلب کوچکت بروم.

بعد از آن فردا صبح بابا جون آمدند و از بیمارستان تو رو بردند خونشون. هفته اول اونجا بودی و بسیار خوشحال و شادمان از اینکه به مهد نمی روی با آنها مشغول بودی. دو شب تو را ندیدم ولی شب سوم داشتم دیوانه میشدم که با بابا آخر شب اومدیم پیشت. رفتی زیر پتو و جیغ میزدی برین، از اینجا برین نمیخوام ببینمتون. ازتون ناراحتم. و خلاصه اصلا حاضر نبودی من و بابا را ببینی. اشکهایم سرازیر بود و آرام آرام سعی کردم آرومت کنم. و کم کم به بغلم آمدی و آنچنان خودت را به سینه ام چسباندی که قلبم از قفسه سینه ام داشت بیرون میزد. و بعدش دیگه با آرامش وسط من و بابا خوابیدی. قربونت برم الهی.

سه شب هم به این شکل اومدیم پیشت و دوباره صبح رفتیم.

و بعد چون مامان جون اینها قرار بود برای نامزدی زینب جون به کاشان بروند و در ضمت تعطیلات عید غدیر هم بود تو را آوردیم پیش خودمون. تا ظهر خونه بودی و بعد از ظهر با بابا دوباره بیمارستان بودی تا شب. ولی تو حیاط مشغول بازی بودی. مدام هم به دنبال آمبولانس بودی و خوشحال بودی که اینجا چقدر آمبولانس میبینی. و اصرار داشتی که درشو باز کنند و توشو ببینی. که بالاخره خاله آدا شما را برد و از آقای راننده خواهش کرد که توی آمبولانس رو ببینی. و برات خیلی جالب بود. و بعد هم درخواست خرید آمبولانس داشتی که بالاخره یک روز تو همین گرفتاریها رفتیم پاساژ گلستان و برات خریدیم و حالا 6 تا آمبولانس داری که هر روز حسابی باهاشون سرگرمی. هر روز هم دوتاشو حتما برمیداری که بعدازظهر تو بیمارستان باهاش بازی کنی.

این روزها صبح میری مهد تا ساعت 3 ، و من هم فعلا تا ظهر میام سرکار ولی اصلا نمی توانم کار بکنم. و مدام در حال گریه و دعا هستم. امیدوارم که خدا هر چه زودتر یه نگاه خیر بندازه و ما رو از این وضعیت نجات بده.

هر روز هم اصرار داری که برین به این آقاش (آقای نگهبان) بگین که منم میخوام بیام بالا بزرگ رو ببینم. ولی نه این امکان وجود داره . و نه من دوست دارم که بزرگ مهربانت رو در اون وضعیت ببینی کوچولوی عزیزم.

روزهای بسیار سخت و تلخی داریم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله نسیم
17 آبان 91 11:39
اواجونم هر وقت که به یادتون می افتم به بابا جونت دعا میکنم قلب رادینی پاکه اون دعا کنه حتما دعاش برآورده میشه
مامان آرتین
17 آبان 91 11:41
آوا جونم هر وقت که به یادتا ن می افتم به باباجون دعا میکنم که زود زود خوب بشه وبیاد پیشتون راستی دل رادینی پاکه اگه اون دعا کنه حتما خدا اجابت میکنه
الیسا
17 آبان 91 12:39
آوا دوست خوب ندیده ام : تمام بدنم یخ کرد ... انشاءالله عافیت در راه است ... من بی آبروتر از هر آنچه ام که در ذهن داری اماجایی خواندم که ,خداوند به حضرت موسی فرمود: بازبانی که گناه نکرده ای مرا بخوان تا اجابتت کنم. موسی عرض کرد:پروردگار من، کدام زبان است که گناه نکرده؟ فرمود:تو با زبان دیگران گناه نکرده ای، بگو برایت دعا کنند. دعایت می کنم. تو با زبان من گناه نکرده ای... بسیار دل نگران شدم ... خبرهای خوشت را به من هم برسان .ببخش که دیر از احوالتان با خبر شدم ولی والله اوضاع کاریم خیلی سخت شده ... قوی باش ... سحر نزدیک است .
مامان خورشيد
17 آبان 91 13:47
واي الهي بميرم. چي شد يهو. ببخش كه دير اومدم اينجا و خوندمت. از صميم قلب آرزو مي كنم زير سايه پرمهرش ساليان سال لذت ببريد.
بيصبرانه منتظر شنيدن خبراي خوب ازت هستم و هر روز آرزو مي كنم آخرين روزي باشه كه با چشمهاي بسته بزرگ عزيزت رو ميبيني.


مرسی مامان خورشید عزیزم. واقعا وقتی پیغامهای شما عزیزان رو می خونم بهم آرامش میده که حداقل در این دنیای مجازی دوستانی اینچنین همراه دارم.
زهرا (✿◠‿◠)
20 آبان 91 18:50
عزیزم... کامنتت و توو وبلاگ الیسا جوت دیدم خیلی ناراحت شدم! ان شاللا بابات رودتر شه!