رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

رادين نفس من

هميشه نفسمي!

1391/7/10 12:36
نویسنده : مامان ازه
1,026 بازدید
اشتراک گذاری

                                                     

رادين عزيزم دوستت دارم تا سر حد جانم!

ماماني قربونت برم اين كارها رو ميكني كه من عذاب وجدان بگيرم. ولي مامان سرسخت تر از اين حرفهاست. وقتي راهي رو در پيش بگيرم تا به نتيجه نرسم دست بردار نيستم .

ماماني جون ميدانم برات سخته صبحها بيدار بشي و بري مهد. مي دونم دوست داري كه بيشتر بخوابي. مي دانم تو هنوز خيلي كوچولويي. ميدانم الان در سن لجبازي و استقلال طلبي هستي. ووو

                                        

ولي مامان تو هم بدون كه منم يه سري نيازها دارم. بدون كه براي مادري كه 13-14 سال بيرون از خانه كار كرده. خيلي سخت است كه يكباره دست از همه چيز بكشد و بشود يه مادر خانه دار. ولي من شدم عزيز دلم. سه سال براي تو و به خاطر تو شدم خانم خانه. و مادر خانه دار.

                                               

سه سال فقط و فقط مال تو. حتي زياد از خونه بيرون نرفتم. موندم و با عشق تمام تو را مواظبت كردم. و حالا كه تصميم گرفتم دوباره به كار برگردم. بازم حس كردم براي تو هم خوبه. براي تو هم لازمه. كه بازي با بچه ها را ياد بگيري. ارتباط با ديگران رو ياد بگيري. مهارتهاي اجتماعي و بيروني را ياد بگيري.

خواستم كه همراه بچه هاي ديگر بياموزي هر آنچه لازمه زندگي اجتمااعي است. عزيز مادر نخواستم كه از من دور شوي. نخواستم كه از من گريزان شوي. كه يارا و تحمل از تو دور شدن و دور بودن در من نيست.

                                                   

عزيز مادر نميداني چقدر دلم ميشكند وقتي كه ميبينم اين رفتن و از من دور بودنت براي چند ساعت تور ا كيلومترها از من دور كرده است. نميداني چقدر لبريز از بغض ميشوم وقتي كه ميبينم چگونه از من متنفر شده اي. چگونه با من ناسازگار شده اي.

عزيز تر از جانم با همه جانم تو را نفس ميكشم. تو را ميخواهم . به خدا نميخواهم تو را برنجانم.

اگر بدانم با خانه ماندنم دوباره رادين خوب خودم ميشوي. مي مانم.

علي رغم اينكه اين خانه ماندن خيلي برايم سخت است و ريز ريز جانم را از من ميستاند اما به خاطر تو و براي تو مي مانم. كه مي خواهم در آرامش كامل باشي. نميخواهم آرامشت را، آسايشت را بهم بريزم.

كوچولوي نازنينم . نميداني اين روزها چگونه پر از گريه، پر از فرياد، پر از خشم، پر از تضاد و احساسات درهم و برهمي هستم كه مثل خوره بر جانم ريخته.

دوستت دارم . حتي براي لحظه اي نميخواهم تو را ناراحت و غمگين ببينم . ولي هر روز با گريه و قيافه نگران و ناراحت تو را به مهد ميرسانم. هر روز بغضم را فرو ميخورم تا به مهد برسيم تو را كه ميگذارم و از در بيرون ميايم گريه ميكنم تا به محل كارم برسم.

آخر اين چه فايده اي دارد.

من خواستم به مهد بروي تا بياموزي هر آنچه برايت لازم است. آنچه به رشد عقلي و احساسي تو كمك ميكند. نخواستم كه احساساتت خدشه دار شود. نخواستم كه از من بد ببري. نخواستم كه ياد بگيري چگونه حاظر جوابي كني. نخواستم كه بياموزي چگونه بچه هارا بزني. كه تو سراسر مهر بودي. سراسر مهري و مهرباني . سراسر عاطفه بودي . مادر . عزيزكم. به مودبي شهره بودي. به با شخصيتي شناخته ميشدي. حالا چه شد . چه بر سرت آمدم. چه بر سرت آوردم كه اينگونه تند و پرخاشگر شده اي.

كوچولوي دوست داشتني من بد اخلاق . بد قلق شده اي. با من ميجنگي. مرا ميزني. فرياد ميكشي . تو پارك بچه ها را ميزني. نوبت را رعايت نميكني. همه چيز را حق خود ميداني و مدام به دنبال گرفتن حقي هستي كه فكر ميكني از تو ستانده شده.

مادري حقي را از تو نستانده ام.

حقي را از تو ضايع نكردم. مادر فكر كردم كه اين حق توست. فكر كردم كه دارم حقوق تو را به تو مينمايانم.

اشتباه كردم؟!!!!

واي خداي من !!!

ترديد !!!

دودلي!!!

شك!!!

گريه!!!

فرياد هاي در سينه خفه شده. !!!!

چه كنم كه خودم نيز گيج و مات مانده ام.

قربونت برم من!

قربونت برم من !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

الیسا
4 تیر 91 7:58
چقدر دلم گرفت .... چقدر دلم برای خودمان و پسرامون گرفت ...

چقدر زندگی ها سخت شده آوااااااا .....


درسته اليسا جون خيلي
من كه اين روزها در وضعيت بسيار سختي به سر مي برم. همش گريه دارم. همش بغض. همش حسرت.
خدا بهمون كمك كنه و ني ني هامون رو حفظ كنه.
مامان خورشيد
4 تیر 91 12:21
عزيزم بچه ها بزرگ مي شن و بعد پشيمون ميشي كه چرا سركار نرفتي. اين و من توي دور و بري هام خيلي ديدم. منم اوايل كه دوباره سركار مي رفتم بعد از ظهر گاهي كه بچه ها رو بغل ماماناشون مي ديدم گريه مي كردم ولي يواش يواش با اين قضيه كنار اومدم. به قول روانشناس مهد خورشيد كيفيت حضور مادر كنار بچه مهمه نه كميت اش و خيلي مامان ها كل روز پيش بچه هستن ولي حضورشون هيچ كمكي به رشد بچه نمي كنه. مسئله بعد اينه كه به نظر من بچه ها از 3 سالگي به بعد بايد به مهد برن و من اگر خانه دار بودم هم خورشيد رو مهد مي ذاشتم و خب محيط مهد هم خيلي مهمه. واقعا بررسي كن و ببين اگه مشكل از مهده حتما مهدش رو عوض كن. چون من با اين مورد هم زياد برخورد كردم و با يه جابجايي مهد كلي روحيه بچه عوض شده. حتما با يه مشاور كودك صحبت كن. مهد خورشيد روانشناس داره و مرتب راجع به تغييرات رفتاري بچه ها به والدين گزارش مي دن. و ديگه اينكه بعضي تغييرات رفتاري به سن برمي گرده و ممكنه اگه پسر گلتون مهد هم نمي رفت بعضي برخوردا رو ازش مي ديدين و كا اينكه خورشيد با اينكه سه ساله مهد ميره و هيچي تو اين مدت عوض نشده من هر از گاهي يكسري تغييراتي رو تو رفتنارش مي بينم كه با كمك از مشاور سعي مي كنيم حلش كنيم. به نظر من اصلا اين درست نيست كه بخاطر سر كار رفتن خودت رو سرزنش كني فقط سعي كن شرايط رو بررسي كني و مشكل رو حل كني نه اينكه صورت مسئله رو پاك كني. حتما با مشاور كودك صحبت كن. براي من و خورشيد كه خيلي مؤثره. مثلا با يه تست ساده از خورشيد متوجه شد كه توي مقطعي رابطه اش با من كم شده در صورتيكه خودم متوجه اين قضيه نبودم و يا خيلي چيزهاي ديگر.



مامان خورشيد جان اول اينكه ممنون كه اين همه وقت گذاشتي و اين همه برام صحبت كردي و نظرتونو گفتي.
بله موافقم ولي ترديدها رو خيلي سخت مي تونم از خودم دور كنم. چون نمونه بارز اين داستان مامان خودمه كه وقتي من به دنيا اومدن كه بچه سوم بودم استعفا داده و ديگه نرفته (معلم بودن) و حالا خيلي پشيمونه و مدام به من مي گفت كارت رو از دست نده.
امروز قرار بود با مشاور مهد صحبت كنم كه رفت مسافرت موند تا هفته بعد.
به هر حال از راهنماييتون.
خاله نسيم
4 تیر 91 14:41

آواجونم دلم يهو گرفت گفتم نكنه ماداريم درحق پسرامون ظلم ميكنيم يعني واقعا كاربا بچه نميشه پس اينهمه كار وسابقه رو چيكاركنيم
من ميخواستم از 3سالگي آرتين وبگذارم مهد ولي يهو نگران شدم يعني
پس ميمونه پيش ماماني مهد بي مهد
آواي نازم اگه دوست داري بامشاور صحبت كن اونا بهتر راهنمايي ميكنن


نسيم جون نگران نباش و مطمئن باش كه اينا ميگذره. ولي فعلا من تو دوران بد اين داستان هستم.

خاله نسيم
6 تیر 91 11:47
سلام آواجون الان 1فكر خوب به ذهنم رسيد اگه نمينوشتم نميشد كه نميشد 1راه حل خوب براتون سراغ دارم ميدوني راديني چي ميخواهد
يه داداش يا آبجي خوشگل
اون موقع جمعتون جمع ميشه وراديني ميشي 1پسر خوب وآقا
از من گفتن



واااااي اصلا فكرشم نكن خاله جون
مامان مبینا
12 تیر 91 17:35
عزیزدلم تسلیت میگم.این همه احساساتت رو نمیتونم در غالب جمله تسلی بدم.خدایش بیامرزدش.

درمورد مهدهم نگران نباش،مطمئنم می تونی با پسر گلت کناربیای.من هم با نظرمامان خورشید موافقم،باید شرایط رو برسی کنی ببینی اشکال از کجاست


ممنون مامان مبينا جون.
مامان سلما
12 تیر 91 18:57
آوا جون نمیدونم چرا با این همه تلاشی که برای بچه ها میکنیم وقتی که براشون میذاریم بازم دچار عذاب وجدان میشیم خودتو اذیت نکن دوستم منم یه جورایی مشکل شما رو ولی چاره چیه؟


آره عزيزم. آخه من همش فكر ميكنم كه ما فقط مسئوليم در قبال اونا.
مریم
12 تیر 91 23:54
آوا جان با تک تک سلولهای بدنم احساست را احساس کردم.....من هم این مراحل را گذرانده ام...می دونم چقدر سخته.تحملش کن....شما تصمیم درستی گرفتی...به این جمله خیلی خیلی فکر کن"خطر یه مادر خانه دار افسرده خیلی بیشتر از یه مادر شاغله شادابه"....