سه سال و نيمه شيطون
سه سال و نيمه شدي عزيز دلم و چقدر كه اين روزها زود ميگذرد.!!!
عزيز دلم اين روزها نمي دانم چرا انقدر اذيت ميكني. بهانه گير و بدخلق شده اي. همش با هم دعوا ميكنيم. و دوباره آشتي. مدام جيغ و فرياد. مدام گريه و مدام كارهاي اذيت كننده.
اما دوستت دارم با همه شيطنتها، با همه اذيتها و با همه خستگيها.
الان كه دارم مينويسم بقدري خسته، عصباني، دلگير و ناآرامم كه حتي ياراي نوشتنم نيست.
اما ميدانم كه دوستت دارم تا سر حد جانم !
ميدانم كه دوستت دارم آن موقع كه اول صبح كنارت دراز ميكشم و با نوازش آرام بيدارت ميكنم و تو با بدخلقي چشمانت را باز ميكني و ميپرسي امروز ميرم مهد؟ و در جواب من كه ميگويم آره ماماني امروزم ميري. فرياد ميكشي كه نه من ميخواهم بخوابم.
دوستت دارم وقتي كه براي بلند شدن و دستشويي رفتن و شستن دست و صورت و لباس پوشيدن و شير خوردن هر كدام هزار جور ادا بازي داري و جيغ و فرياد و اذيت. و در آخر با عصبانيت من و كه ديگه ما داريم ميريم مجبور به انجام همه اينها ميشوي.
دوستت دارم وقتي كه براي پوشيدن كفشت وقتي كمي پايت را تكان ميدهم با غر زدن به بابايي شكايت ميكني كه مامان منو ميزنه. (جديدا دروغ هم ميگي، البته اين شكلي)
دوستت دارم حتي آن موقع كه از عصبانيت تمام تنم ميلرزد و سوار بر ماشين فقط بيرون را نگاه ميكنم و بغضم را فرو ميخورم. و تا نيمه هاي راه ميرويم و بعد كه نگاه ميكني و حالت مرا ميفهمي. كمي نگاه ميكني و بر ميگردي. فكر ميكني. و حالا كه ميخواهي روي پايم بنشيني كه بيرون را خوب ببيني. با التماس و پشيماني ميگويي: مامان ببخشيد. ديگه اذيتت نمي كنم. ديگه پسر خوبي ميشم. و البته دو دقيقه بعد يادت ميرود.
دوستت دارم. و نمي خواهم حتي براي يك لحظه غم را در چشمانت ببينم. وقتي كه آرام مثل موش خودت را به من نزديك ميكني و به روي پايم ميخزي. بغلت ميكنم. ميبوسمت. موهايت را ميبويم. نگاهم ميكني و آرامم را ميبوسي. دوباره ميبوسمت. و در آغوشم ميفشارمت. بغضم را فرو ميخورم و فراموش ميكنم كه چقدر ازت عصباني بودم. و قصه اي را كه ميخواهي شروع ميكنم.
و دوستت دارم همه آن لحظه هايي كه به كوچه مهد ميرسيم . از بابايي خداحافظي ميكنيم . با گفتن مرسيييي پدررر. و دست در دست هم به سمت مهد ميرويم.
و چشمانت را دوست دارم لحظه اي كه دست در دست خاله اي وارد مهد ميشوي و برميگردي و با چشمانت زيبايت نگاه ميكني و به شيريني ميگويي: مامان زودي بيا دنبالم.
و مي آيم . عزيز تر از جانم . مي آيم تا دوباره با هم بخنديم. گريه كنيم. دعوا كنيم. عصباني شويم . آشتي كنيم. برقصيم. شعر بخوانيم. در آغوشم بچرخانمت. لالايي بخوانيم و تو مثلا بخوابي. و دوباره دعوا كنيم. و دوباره آشتي.
و نمي داني كه چقدر دوستت دارم آن وقتي كه به دنبالت مي آيم. و در آغوشم ميگيري و مرا مي بوسي. بوسهاي آنقدر سفت كه استخوان صورتم درد ميگيرد. و يادم رفته است همه آنچه مرا صبح آزرده بود. و خسته كرده بود. خوشحال و خندان و گرم صحبت با هم به خانه ميرسيم. اما بازم دعوا ميكنيم.
و بيشتر دوستت دارم آن وقتي كه در وسط همه اين گير و دار با عصبانيت و زبان كودكانه خودت ميگويي: اصلا دوستت ندارم. اصلا عشقتم نيستم. عشق بابايي ام.
و نيز دوستت دارم آن لحظه اي كه براي اينكه بخوابي 10 تا كتاب برايت ميخوانم و لالايي و نوازش و دست آخر به كنار بابايي ميروي و با ماساژ او به خواب ميروي.
و خيلي خيلي دوستت دارم آن لحظه اي كه بعد از خستگي فراوان روزانه تازه خواب به چشمانم رفته و در نيمه شب بيدار ميشوي و صدايم ميكني. كنار تختت مي ايستم. آرام ميگويي منو ببر تو هال. رختخواب و خودت را كول ميكنم. ميبرم تو هال. كنارت دراز ميكشم ، وول ميخوري و خودت را خوب جا ميدهي. و ميگويي از پيشم برو. ميخواهم بخوابم. و من آرام ميبوسمت و ميروم.
و صبح دوباره تكرار.
و دوست داشتنم هيچ وقت تمام نمي شود.