رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

رادين نفس من

سه سال و نيمه شيطون

1391/7/10 12:37
نویسنده : مامان ازه
389 بازدید
اشتراک گذاری

سه سال و نيمه شدي عزيز دلم و چقدر كه اين روزها زود ميگذرد.!!!

عزيز دلم اين روزها نمي دانم چرا انقدر اذيت ميكني. بهانه گير و بدخلق شده اي. همش با هم دعوا ميكنيم. و دوباره آشتي. مدام جيغ و فرياد. مدام گريه و مدام كارهاي اذيت كننده.

                                             

اما دوستت دارم با همه شيطنتها، با همه اذيتها و با همه خستگيها.

الان كه دارم مينويسم بقدري خسته، عصباني، دلگير و ناآرامم كه حتي ياراي نوشتنم نيست.

اما ميدانم كه دوستت دارم تا سر حد جانم !

ميدانم كه دوستت دارم آن موقع كه اول صبح كنارت دراز ميكشم و با نوازش آرام بيدارت ميكنم و تو با بدخلقي چشمانت را باز ميكني و ميپرسي امروز ميرم مهد؟ و در جواب من كه ميگويم آره ماماني امروزم ميري. فرياد ميكشي كه نه من ميخواهم بخوابم.

                                                                                                          

دوستت دارم وقتي كه براي بلند شدن و دستشويي رفتن و شستن دست و صورت و لباس پوشيدن و شير خوردن هر كدام هزار جور ادا بازي داري و جيغ و فرياد و اذيت. و در آخر با عصبانيت من و كه ديگه ما داريم ميريم مجبور به انجام همه اينها ميشوي.

دوستت دارم وقتي كه براي پوشيدن كفشت وقتي كمي پايت را تكان ميدهم با غر زدن به بابايي شكايت ميكني كه مامان منو ميزنه. (جديدا دروغ هم ميگي، البته اين شكلي)

                                           

دوستت دارم حتي آن موقع كه از عصبانيت تمام تنم ميلرزد و سوار بر ماشين فقط بيرون را نگاه ميكنم و بغضم را فرو ميخورم. و تا نيمه هاي راه ميرويم و بعد كه نگاه ميكني و حالت مرا ميفهمي. كمي نگاه ميكني و بر ميگردي. فكر ميكني. و حالا كه ميخواهي روي پايم بنشيني كه بيرون را خوب ببيني. با التماس و پشيماني ميگويي: مامان ببخشيد. ديگه اذيتت نمي كنم. ديگه پسر خوبي ميشم. و البته دو دقيقه بعد يادت ميرود.

                                                 

دوستت دارم. و نمي خواهم حتي براي يك لحظه غم را در چشمانت ببينم. وقتي كه آرام مثل موش خودت را به من نزديك ميكني و به روي پايم ميخزي. بغلت ميكنم. ميبوسمت. موهايت را ميبويم. نگاهم ميكني و آرامم را ميبوسي. دوباره ميبوسمت. و در آغوشم ميفشارمت. بغضم را فرو ميخورم و فراموش ميكنم كه چقدر ازت عصباني بودم. و قصه اي را كه ميخواهي شروع ميكنم.

                                            

و دوستت دارم همه آن لحظه هايي كه به كوچه مهد ميرسيم . از بابايي خداحافظي ميكنيم . با گفتن مرسيييي پدررر. و دست در دست هم به سمت مهد ميرويم.

و چشمانت را دوست دارم لحظه اي كه دست در دست خاله اي وارد مهد ميشوي و برميگردي و با چشمانت زيبايت نگاه ميكني و به شيريني ميگويي: مامان زودي بيا دنبالم.

و مي آيم . عزيز تر از جانم . مي آيم تا دوباره با هم بخنديم. گريه كنيم. دعوا كنيم. عصباني شويم . آشتي كنيم. برقصيم. شعر بخوانيم. در آغوشم بچرخانمت. لالايي بخوانيم و تو مثلا بخوابي. و دوباره دعوا كنيم. و دوباره آشتي.

و نمي داني كه چقدر دوستت دارم آن وقتي كه به دنبالت مي آيم. و در آغوشم ميگيري و مرا مي بوسي. بوسهاي آنقدر سفت كه استخوان صورتم درد ميگيرد. و يادم رفته است همه آنچه مرا صبح آزرده بود. و خسته كرده بود. خوشحال و خندان و گرم صحبت با هم به خانه ميرسيم. اما بازم دعوا ميكنيم.

و بيشتر دوستت دارم آن وقتي كه در وسط همه اين گير و دار با عصبانيت و زبان كودكانه خودت ميگويي: اصلا دوستت ندارم. اصلا عشقتم نيستم. عشق بابايي ام.

و نيز دوستت دارم آن لحظه اي كه براي اينكه بخوابي 10 تا كتاب برايت ميخوانم و لالايي و نوازش و دست آخر به كنار بابايي ميروي و با ماساژ او به خواب ميروي.

و خيلي خيلي دوستت دارم آن لحظه اي كه بعد از خستگي فراوان روزانه تازه خواب به چشمانم رفته و در نيمه شب بيدار ميشوي و صدايم ميكني. كنار تختت مي ايستم. آرام ميگويي منو ببر تو هال. رختخواب و خودت را كول ميكنم. ميبرم تو هال. كنارت دراز ميكشم ، وول ميخوري و خودت را خوب جا ميدهي. و ميگويي از پيشم برو. ميخواهم بخوابم. و من آرام ميبوسمت و ميروم.

و صبح دوباره تكرار.

و دوست داشتنم هيچ وقت تمام نمي شود.

                                                      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

خاله نسيم
24 خرداد 91 14:35
آواجون احساس تو خيلي شيرين و زيبا بيان كردي
واقعا دوست داشتنهاي مادرانه هرگز تمومي نداره
اماناقلا نگفتي چه مدلي ميرقصين
فارسي-عربي-آذري.....


نسيم جان خاله هول اينكه ممنون كه مرتب به ما سر ميزنين.
و ممنون براي لطفتون كه نوشته هاي من به نظرتون خوب مياد.
و بهد هم اينكه همه جوره ميرقصيم.
مامان سلما
26 خرداد 91 1:57
سلام دوستم من مامان سلما هستم همیشه به وبلاگه قشنگتون سر میزنم یادداشت های خییلی قشنگی برای گل پسرت گذاشتی و همیشه هم لطفت شامل حال ما میشه از طرف من صورت رادین جون و ببوس
آوا مامان رادين
27 خرداد 91 10:04
واي چه خوشحالم شما هم بالاخره به اينجا اومدين. ممنون باور كنين كه دختر گلتونو خيلي دوست دارم. خدا حفظش كنه. خيلي نازه
ویدئوپائیز
27 خرداد 91 12:34
سلام ممنون که لینک سایت ما رو گذاشتین. اگر دوست دارید میتونید عکس های رادین رو بفرستید تا براش یک ویدئو آلبوم زیبا درست کنیم که به اندازه 5 دقیقه و با یک آهنگ توی دستگاه DVD ببینه.برای مشخص شدن نحوه ارسال عکسها لطفا از قسمت تماس با ما در سایت ویدئوپائیز با یکی از روشهای تماس ارتباط برقرار کنید تا هماهنگی لازم انجام بشه. موفق باشید.
مامان سلما
28 خرداد 91 2:22
آوا جون ممنون که اینقدر به من و دخترم لطف داری ما کیش زندگی میکنیم هر وقت تشریف آوردین این جا خوشحال میشیم در خدمتتون باشیم



ممنونم مامان سلما جون حتما اگه بيام بايد بيام اين گل زيبا و دوست داشتني رو از نزديك ببينم.
خيلي ممنون از لطفتون.
سلماي عزيزم رو ببوس ماماني.
الیسا
30 خرداد 91 9:49
آوا زندگیتون همیشه گرم با وجود رادین .... خیلی زندگیتون شیرینه .... تا باشه همیشه از این قهر و آشتی ها .... منم خیلی منتظر بزرگ شدم محمدصادقم ... منتظ همین قهر و آشتی ها ....

همیشه شاد باشید .... بخدا همه این عصبانیت ها و قهر ها می ارزه به همون بوسه های لحظه دیدار ....


ممنونم عزيزم. شما هم هميشه شاد باشيد در كنار محمد صادق عزيزم. بذار بزرگ تر بشه ميبيني كه همونقدر كه شيرينيهاش بزرگ ميشه سختي اش هم بزرگ ميشه.
مامان خورشيد
30 خرداد 91 15:47
عزيزم خورشيد هم گاهي خيلي بدقلقي مي كنه و من احساس مي كنم خيلي به روحيات خودم بستگي داره. يعني وقتايي كه من بي خواب و بي حوصله و يا ناراحتم و خوب همراهيش نمي كنم اون هم بدتر ميشه و خلاصه اينكه با قربون صدقه و محبت خيلي زودتر جواب ميگيرم. در مورد مهد كه مشخصا گفتي منم اوايل اين مشكل رو با خورشيد داشتم. بعد يه فكري كردم. چون كلا تن خورشيد براي مهد لباس راحت ميكنم. از شب قبل لباسش و تنش مي كنم و صبح ها هم بيدارش نمي كنم تا دم مهد بخوابه. اگه ماشين داشته باشم توي ماشين آروم آروم بيدارش مي كنم و موهاش رو شونه مي كنم و با كمي بازي سرحالش مكنم و مي برمش توي مهد و اگه ماشين نداشته باشم بغلش ميكنم و توي مهد اين كارها رو انجام ميدم. شايد خيلي خسته كننده بياد و يا اينكه واي بچه با صورت نشسته بره مهد و اينا ولي براي من اين مهمه كه صبح ها خندون و راضي ازم جدا ميشه و اونوقت ها كه مي خواستم صبح قبل مهد آماده اش كنم واقعا هر جفتمون كلافه و خسته مي شديم و من بارها به گريه افتادم ولي الان صبح هامون خيلي لذتبخشه.


ممنون مامان خورشيد جان !
گاهي اين كارو كردم. ولي راست ميگين منم هر روز خسته ميام سركار. و همش هم چهره رادين تو چشمم هست و عذاب وجدانميگيرم. و گاهي هم گريه ميكنم.
مامان رادین
31 خرداد 91 17:00
جقدر با احساس نوشتی رادین جون قهر کردنت هم خیلی قشنگه حتما وقتی میگی عشقتم نیستم عشق بابا هستم مامانی خندش میگره و میگره حسابی می بوستت