بزرگ مهربانم چشماتو باز کن.
جمعه شب ساعت 10:10 بزرگ عزیزم یکباره مثل یک شاخه گل افتاد. سیاه شد و دیگر نفس نکشید. با وحشت تمام جیغ زدم و برسر زنان با کمک بقیه او را به اورژانس رساندیم و بعد از چهار شوک الکتریکی ضربان قلب برگشت. ولی هنوز تنفس با دستگاه و کاملا در کما.
تو اون کوه بزرگی که سر تا پا غروره ...
به قول خاله راز این شعر همیشه یادآور پدر عزیزم هست.
بابای قشنگم چشماتو باز کن. مقاومت کن عزیز مهربانم.
نمیدانی چقدر سخت است پدری را که همیشه تکیه گاهت بوده همیشه امید زندگیت بوده همیشه و در همه حال مایه افتخارت بوده. از وقار و ابهت همیشه زبانزد بوده. قوت نفس و جسمش برای همه مثال زدنی بوده حالا با چشمانی بسته بر روی تخت بیمارستان بی صدا و خاموش و با کمک چندین دستگاه نفس بکشه و هرچقدر صدایش کنی جوابی نشنوی.
عزیز قشنگم برگرد. تو را اول به پاکی و بزرگی دل مهربان خودت و بعد هم به همه آنچه که معتقدش بودی قسم میدهم. برگرد. چشمان زیبایت را باز کن و دوباره از آن لبخندهای زیبایت ما را سیراب کن.
بابای عزیزم مگر نمی دانی چقدر برایم عزیزی. مگر نمی دانی ندیدن و نشنیدن تو مرا دیوانه میکند . از چه یکباره پر کشیدی. مهربان قوی من. بدن تو همیشه قوی بود پس مقاومت کن. تو روخدا مقاومت کن. عزیز دلم 84 ساعت است که خاموشی. به هر دری زدیم. به هر دکتری پرونده ات را رساندیم اما هربار ناامیدتر برگشتیم. الان تو هستی و خدای خودت. ما هستیم و جان نیمه تو و خدای خودمان.
چگونه تحمل کنم این لحظه های سخت را بر پدری که عمر خود جوانی خود همه هستی خود را به پای ما ریخت . همیشه بهترینها را برایمان هدیه کرد. ما را پشتیبانی کرد . تشویق به درس خواندن کرد. تشویق به ایمانداری و دینداری و نماز کرد. خلاصه این که همه کار کرد تا از ما فرزندانی سالم بسازد و حالا اینگونه ناتوان آرمیده است و هیچ کاری از ما بر نمی اید. بابای عزیزم چگونه تاب بیاورم که نمی توانم برایت هیچ کاری بکنم. چگونه به خودم بقبولانم که فقط باید بنشینم و نگاهت کنم تا چه پیش می اید. چگونه.
عزیزم فقط خدای بزرگ است که اگر بخواهد میتواند تو را به ما برگرداند پس تحمل کن. مقاومت کن و چشمان زیبایت را باز کن. طاقت بسته شدنش را ندارم.
قربون قدوبالای قشنگت برم. توروخدا بلند شو عزیزم. ما چهار دختر را به که سپردی و اینگونه خاموش شدی. مامان عزیزم را به که سپردی. پاشو. توروخدا پاشو. هیچ کس جای تو را نمی گیرد. پاشو.
امروز تو ماشین شعری در وصف امام رضا پخش میشد. ملتمسانه خواستم تا جوابم دهد و مطمئنم که میگیرم. مامان رو ازش گرفتم در آن روزهای سخت مطمئنم تو را نیز هم میگیرم. تو را میگیرم و به پابوسش میرویم سر بر سجده میگذاریم و سپاسش میگوئیم.
مگه نه بابای عزیزم.
تو را به خدا چشمانت را باز کن. من طاقت ندارم.