رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

رادين نفس من

بزرگ مهربانم چشماتو باز کن.

1391/9/13 9:05
نویسنده : مامان ازه
653 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه شب ساعت 10:10 بزرگ عزیزم یکباره مثل یک شاخه گل افتاد. سیاه شد و دیگر نفس نکشید. با وحشت تمام جیغ زدم و برسر زنان با کمک بقیه او را به اورژانس رساندیم و بعد از چهار شوک الکتریکی ضربان قلب برگشت. ولی هنوز تنفس با دستگاه و کاملا در کما.

تو اون کوه بزرگی که سر تا پا غروره ...

به قول خاله راز این شعر همیشه یادآور پدر عزیزم هست.

بابای قشنگم چشماتو باز کن. مقاومت کن عزیز مهربانم.

نمیدانی چقدر سخت است پدری را که همیشه تکیه گاهت بوده همیشه امید زندگیت بوده همیشه و در همه حال مایه افتخارت بوده. از وقار و ابهت همیشه زبانزد بوده. قوت نفس و جسمش برای همه مثال زدنی بوده حالا با چشمانی بسته بر روی تخت بیمارستان بی صدا و خاموش و با کمک چندین دستگاه نفس بکشه و هرچقدر صدایش کنی جوابی نشنوی.

عزیز قشنگم برگرد. تو را اول به پاکی و بزرگی دل مهربان خودت و بعد هم به همه آنچه که معتقدش بودی قسم میدهم. برگرد. چشمان زیبایت را باز کن و دوباره از آن لبخندهای زیبایت ما را سیراب کن.

بابای عزیزم مگر نمی دانی چقدر برایم عزیزی. مگر نمی دانی ندیدن و نشنیدن تو مرا دیوانه میکند . از چه یکباره پر کشیدی. مهربان قوی من. بدن تو همیشه قوی بود پس مقاومت کن. تو روخدا مقاومت کن. عزیز دلم 84 ساعت است که خاموشی. به هر دری زدیم. به هر دکتری پرونده ات را رساندیم اما هربار ناامیدتر برگشتیم. الان تو هستی و خدای خودت. ما هستیم و جان نیمه تو و خدای خودمان.

چگونه تحمل کنم این لحظه های سخت را بر پدری که عمر خود جوانی خود همه هستی خود را به پای ما ریخت . همیشه بهترینها را برایمان هدیه کرد. ما را پشتیبانی کرد . تشویق به درس خواندن کرد. تشویق به ایمانداری و دینداری و نماز کرد. خلاصه این که همه کار کرد تا از ما فرزندانی سالم بسازد و حالا اینگونه ناتوان آرمیده است و هیچ کاری از ما بر نمی اید. بابای عزیزم چگونه تاب بیاورم که نمی توانم برایت هیچ کاری بکنم. چگونه به خودم بقبولانم که فقط باید بنشینم و نگاهت کنم تا چه پیش می اید. چگونه.

عزیزم فقط خدای بزرگ است که اگر بخواهد میتواند تو را به ما برگرداند پس تحمل کن. مقاومت کن و چشمان زیبایت را باز کن. طاقت بسته شدنش را ندارم.

قربون قدوبالای قشنگت برم. توروخدا بلند شو عزیزم. ما چهار دختر را به که سپردی و اینگونه خاموش شدی. مامان عزیزم را به که سپردی. پاشو. توروخدا پاشو. هیچ کس جای تو را نمی گیرد. پاشو.

امروز تو ماشین شعری در وصف امام رضا پخش میشد. ملتمسانه خواستم تا جوابم دهد و مطمئنم که میگیرم. مامان رو ازش گرفتم در آن روزهای سخت مطمئنم تو را نیز هم میگیرم. تو را میگیرم و به پابوسش میرویم سر بر سجده میگذاریم و سپاسش میگوئیم.

مگه نه بابای عزیزم.

تو را به خدا چشمانت را باز کن. من طاقت ندارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نیر
9 آبان 91 10:32
عزیز دلم از ته دل برای پدرت دعا میکنم انشالله زودی خوب بشه اونوقت تا دلت میخواد بغلش کن و از بودنش لذت ببر برای شفای پدر زحمت کشت همین الان صلوات میفرستم
مامان سلما
11 آبان 91 12:37
سلام آوای نازنینم چند وقت بود نبودی خیلی نگرانت بودم امروز بالاخره اینترنت وصل شد اومدم ببینم خبری ازت هست که این موضوع و رو فهمیدم عزیزم به خدا خیلی ناراحت شدم انشاالله به زودی زود حالشون خوب میشه من و سلما هم برای پدر بزرگ دعا میکنیم مگه میشه خدا دعای ما دختر ها رو که عاشق بابا هامون هستیم و نشنوه میدونم شرایط سختیه ولی ما رو بی خبر نذار عزیزم کاش اون جا بودم میتونستم کنار شما و رادین عزیز باشم
مامان سلما
13 آبان 91 3:18
سلام آوا جون خیلی نگرانم برای پدرت میدونم تو شرایط سختی هستی همش برای سلامتیشون دعا میکنم ما رو هم بی خبر نذار عزیزم


مرسی عزیزم از لطفت. امیدوارم همیشه سلامت باشین.
نسیم -مامان آرتین
14 آبان 91 10:48
وایییییییی آوا جون خیلی ناراحت شدم همین جور اشکام سرازیر شد یکم درکت میکنم منم پارسال این تجربه رو داشتم در مورد پدر بزرگم که بعد از 3روز بهوش اومد ایشالا بابای مهربون شماهم زود چشاشو باز میکنه حتما حتما براش دعا میکنیم


مرسی نسیم جون ممنون از لطفت عزیزم.