مرا ببخش کوچولوی نازنینم
عزیز کوچولوی من مرا ببخش. مرا ببخش برای خیلی چیزها که در این مدت میشد باشد، میشد داشته باشی و نبود و نداشتی.
دو هفته اسیر بیمارستان رفتنهای ما بودی و بعد هم که دیگر هیچ حوصله ای نبود تا با تو کوچک مهربانم باشم. حوصله ای نبود تا با تو بازی کنم ، صحبت کنم و مهربانانه و با صورتی گرم و خندان با تو و در کنار تو باشم.
هزاران هزان بار میگویم مرا ببخش عزیز مادر. ولی بدان که همانقدر که تو برای من مادر عزیز هستی بزرگ نیز برای من پدری بود عزیز. پدری بود بزرگ آنقدر که خودت با تمام کوچکی او را بزرگ میخواندی.
کوچولوی نازنینم میدانم به تو بد گذشت و شاید در بعضی لحظه ها بر تو بد کردم. ولی بدان که دلم خون بود. بدان که قلبم مال تو و با تو بود اما سخت گرفته بود و سنگین. تاب و یارای هیچ کار مثبت ، فکر مثبت و انرژی مثبت در من نبود. سعی کردم تو را از این مقوله جدا کنم اما شدنی نبود. نمیشد خوشحال بود وخندید با دلی که در روغن سرخ میشد. نمیشد با تو خندید و رقصید با دلی که در آتش میسوخت.
نمیدانم چه موقع این مطالب را میخوانی. ولی امیدوارم که وقتی اینها را میخوانی درک آن را داشته باشی تا بر من خورده نگیری بر کوتاهی هایم.
گمان نمیکنم چیز زیادی از بزرگ در یاد و خاطرت بماند که هنوز خیلی کوچکی برای یاد داشتن این بزرگ فراموش نشدنی. اگر حتی کمی از بزرگیهایش در یادت بماند بدون شک به من حق میدهی و میتوانی بفهمی که چرا اینگونه در هم شکستم . که در نایابی را از دست دادم . که گوهر پاکی را از دست دادم که دیگر در هیچ کجا و در هیچ وجودی مثالش را نمی یابم.
دوباره و هزاران بار دیگر میگویم مرا ببخش. به خاطر بزرگی بزرگ و کوچکی دل کوچک خودت مرا ببخش.