رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

رادين نفس من

برای چهلمین روز رفتنت

1391/10/2 15:32
نویسنده : مامان ازه
605 بازدید
اشتراک گذاری

شبی از شبهای سخت دوران بیمارستان در گوشه ای تک و تنها نشسته بودم و اشک میریختم و با خود می اندیشیدم.

بابای نازنینم گوئی تو در مسیر طلوعی و من اسیر غروب. ببین شبهای بدون تو چگونه میگذرد!!!

بلند شو نازنین پدر، ببین کاشانه ما در نبودت چگونه ساکت و تنهاست.

ما را تنها مگذار، اگر بروی تنها وجود بی قرار ما به یادگار می ماند.

اگر می خواهی که زار نگرییم برگرد و بیا.

نکند در این قمار بازنده باشیم.

 

از دست زمانه، از روزگار در حیرت و اندیشه ام،

تو را دیوانه وار میخواهم، میخواهم که برگردی.

بابا زندگی بدون تو سخته، دور از تو، بدون آغوش گرم و امن تو،

خانه ام هنوز بوی تو دارد، آخرین نشیمن تو در خانه ام هنوز از حضور تو گرم است.

و چه میزبان بدی بودم.

بابا برگرد.

بابا جونم مگر چهره های ما را از یاد برده ای، برگرد.

 

ولی رفتی و ...

و اینک می نویسم پدر تو رفتی، روزها بدون تو گذشت، ولی چگونه!!!

از غصه رفتنت دلم همچون لاله ای در صحراست. بی قرارم، آرام ندارم، بابا بیا بدون تو خیلی سخت است زندگی.

دور از تو، دور از آغوش محکم تو

بابای عزیزم شانه های تو بهشتم بود از چه مرا لایق ندانستی.

بابای عزیزم رفتی ولی جایت در این سرا خالی است

ما را به یاد آور، ما را به یاد آور و برگرد.

بابا نمیدانی از دوریت چه می کشیم ، دیگر دستی به گرمی نوازشمان نمی کند .

بابا جان تو چه بودی که اینگونه از اعماق جانم میخواهم که باشی.

ای کاش میشد که برگردی. برگردی و شادمان کنی. تا زنده ایم پیش ما باشی.

افسوس!!!

بابا جونم رفتی و قلب ما تاریک شد. بغض غم در سینه هامان لانه کرد. فریاد در گلوهامان پیچید. جانمان پر درد شد.

جانمان چون کوره های داغ و سوزان شد.

نمیدانم ، نمیدانم خدایا!

نمی توانم از مرگ بابایم بگویم.

بابا جان ما را تا نهایت بی کسی ها بردی. ما را به تنهائی، به تاریکی، به عزلت کشاندی .

از مرگ چه بگویم، چه بگویم که خدای قدرتمان را از ما گرفت. صفای قلب و شآن و شوکتمان را گرفت.

بابا برخیز و بگو که این قصه دروغ است. بگو که خواب است. بگو که دست فلک تو را با خود نبرده است.

بگو که اینجایی، با منی، با مایی.

دستم را بگیر، می ترسم.

وای بر من!  وای بر ما!

نگوئید که از مهر پدر محروم گشتیم. نگوئید که تا صبح قیامت نمی بینیم این گنج ازلی را.

رفتی مهربان بابای من !

رفتی و به دنیای ابدیت پا نهادی.

روانت شاد، خانه ات مبارک!

«دوستت داریم تا  بی نهایت»

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان خورشيد
2 دی 91 16:34
روحش شاد. جاش توي دلاتون خالي نباشه. خاطرات شيرينش تمام زندگيتون رو پر نور و عشق كنه. دعاهاي خوبش هميشه روشني راهتون باشه.


مرسی مامان خورشید عزیز. همیشه دلهاتون پر از شادی.
اليسا
3 دی 91 7:36
روح بلند و بزرگشون قرين رحمت و آرامش ...

آوا جان آرزويي جز اين در اين لحظه برايت در ذهن ندارم ... روزهايت تكرار خوشي ها باشد و بس .

دوستتان دارم .


الیسا جان همیشه زیبا می نویسی و زیبا آرزو میکنی. امیدوارم همیشه زندگیت پر از زیبائیها باشد.
نسیم -مامان آرتین
3 دی 91 10:13
کسی هرگز نمیداند چه سازی میزند فردا...چه میدانی تو از امروز چه میدانم من از فردا...همین یک لحظه را دریاب که فردا میشویم تنها
فایضه عزیزم روحت پدرت شاد خدا بیامرزتش


نسیم عزیزم ممنون از همراهیها و همدلیهای همیشگیت.
راحیل(آدا)
6 دی 91 11:39
عزیز دلم دلم خون است،کمرم خمیده و چشمانم کم سو . گلی گم کرده ام میجویم اورا به هر گل می رسم می بویم اورا ... صبر و قرار ندارم .میدانم که با با هدیه الهی بود وبه سوی معبود خود عزیمت کرد .می دانم همه ما رفتنی هستیم .می دانم مرگ شروع زندگی دوباره است و پایان نیست .ولی تحملش سخت است ندیدن زیباترین چشمان دنیا ،ندیدن خوش قامت ترین انسان ،نشنیدن صدای آرام پدر ،نبودن دست نوازشگر ،نداشتن پشت و پناه .
منا مامان یسنا
6 دی 91 16:21
عزیزم تسلیت میگم.روحشون قرین رحمت باشه.باپستهای جدید منتظرحضورتون هستم
مریم مامان سلما
7 دی 91 2:16
خدا رحمتشون کنه واقعا نمیدونم چی باید بگم انشاالله روزهای خوشت تمومی نداشته باشه تا شاید یه کم از غمت کم بشه
مریم مامان سلما
10 دی 91 13:20
سلام آوای عزیزم دلم برای رادین جون خیلی تنگ شده اگه تونستی یه چند تا عکس ازش بذار
مریم مامان سلما
14 دی 91 11:24
کجایی آوا جون دلمون براتون تنگ شده


ببخشید مریم جون. به علت کمردرد شدید استراحت مطلق هستم. سعی میکنم بنویسم.