دو هفته التماس
دو هفته تمام از خدا خواستیم که این عزیز دوست داشتنی مهربان را به ما برگرداند.
دو هفته التماس کردیم، هر چه دعا و نماز میدانستیم و گفتند انجام دادیم. که این بزرگ مرد راستین را به ما برگرداند.
دو هفته هر صبح بر بالینش رفتیم و در سالن بیمارستان با آه و اشک از خدا خواستیم سلامت این پدر دلسوز و آرام را.
هر روز صبح را در بیمارستان به شب رساندیم به امید دیدار یک ساعته که باید تقسیم میشد بین دهها نفر که همه دلتنگ و خواهان سلامت این بزرگ مظلوم و مهربان بودند.
هر روز عصر که بر بالینش رفتم دستانش را در دستم گرفتم و بوییدم و بوسیدم. به اندازه همه عمرم گفتم دوستت دارم بابا جون برگرد. بابای قشنگم شما قوی هستی. تو می تونی . عزیزم مقاومت کن. دستانش را بر صورتم کشیدم و هنوز گرمایش را بر صورتم حس میکنم. هر روز سرش را بوسیدم . موهای نقره فامش را دست کشیدم و مرتب کردم. دست بر پیشانی اش گذاشتم و حمد خواندم. صلوات دادم . چشمان زیبایش را بوسیدم . به دور تختش چرخیدم و بهش التماس کردم که بابای خوبم قلبم مال تو. ریه هایم مال تو. نفسم مال تو . فقط نفس بکش عزیزم. نفس بکش. یک بار دیگر چشمان قشنگت را باز کن. یک بار دیگر طنین صدای پر مهرت را در گوشم بیانداز. به قد بلندش که بر روی تخت به آرامی جای گرفته بود نگاه کردم . دست بر پاهایش کشیدم و همه جانم را قربانی جانش کردم تا برخیزد. تا بلند شود و بنشیند. قربان صدقه اش رفتم و گفتم همه آن مهری را که در دلم داشتم. گفتم که پناهمی پدر. تاج سرمی بابا. گفتم بلند شو من بدون هیچم. بدون تو معنی ندارم. تو امیدمی. همه دین و دنیای منی. گفتم همه اینها را هر روز گفتم. باهاش شوخی کردم. با خنده خواستم که برخیزد. با التماس خواستم. راحیل عزیزم گفت که تو ازش بخواه همیشه به حرف تو گوش میکند. با دل پر امید خواهش کردم که بنا به خواسته راحیل مثل همیشه حرف مرا گوش کند و این بار روسیاهم نکند. با دقت و وسواس نگاهش کردم و با کوچکترین نشانه ها به سوی دکترش رفتیم و گفتیم. اما هر بار فقط ما بودیم که نشانه ای میدیدیم و میگفتیم و امید داشتیم اما دکتر هر بار گفت اینها به درد نمیخورد. اینها ارادی نیست. اینها نخاعی است. مغز دستوری نمیدهد. و دوباره با شانه هایی خسته و سنگین به انتظار روز بعد می نشستیم.
جمعه کمی احساس سرماخوردگی داشتم. فقط از دور به تختش نگاه کردم و گفتم بابا جون من اینجام غصه نخوری ها. نمیام نزدیک که سرما نخوری. ولی همین جا پشت در هستم. و ماندم . آنشب تا ساعت 7 عصر هم در بیمارستان بودیم. از پنجره توی حیاط خداحافظی کردم و رفتیم. ولی قلبم سنگین بود . سنگین تر از هر روز . فکر کردم چون امروز نرفتم نزدیک و باهاش حرف نزدم این حس را دارم. شب تا صبح خوابم نبرد و شبی خیلی سخت تر از همه این دو هفته گذراندم. و ته دلم خالی بود ولی همه را به اینکه ان روز ندیدمش نسبت دادم.
صبح شنبه 20 آبان با تنی بی حال و دلی گرفته رفتم سرکار. ولی بسیار بی قرار بودم. و دلهره عجیبی داشتم. ساعت 11 با صدای تلفنم قلبم از جا کنده شد. با دیدن اسم همسرم بر روی صفحه با وحشت تمام جواب دادم. و صدای غم گرفته و آرام او بر جا خشکم زد. امده بود دم شرکت و گفت بیا پایین. دو دستی بر سرم کوبیدم و گفتم تمام شد؟ و رفتم . پرواز کردم. فریاد زدم. گریه کردم . ولی دیگر فایده نداشت. این بار واقعا فایده نداشت . و تقدیر خدا بر رفتنش بود.
خودم میدانم. خودم فهمیده بودم که همان شب اول رفته بود ولی آنقدر دلش بزرگ بود آنقدر مهربان بود. انقدر قلبش رئوف بود که دو هفته مقاومت کرد تا ما را آماده رفتنش کند. مثل همیشه بی صدا و آرام و متین رفت و با سکوتش ما را آماده کرد برای این سفر ابدی.