رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

رادين نفس من

دو هفته التماس

1391/9/13 9:02
نویسنده : مامان ازه
514 بازدید
اشتراک گذاری

 

دو هفته تمام از خدا خواستیم که این عزیز دوست داشتنی مهربان را به ما برگرداند.

دو هفته التماس کردیم، هر چه دعا و نماز میدانستیم و گفتند انجام دادیم. که این بزرگ مرد راستین را به ما برگرداند.

دو هفته هر صبح بر بالینش رفتیم و در سالن بیمارستان با آه و اشک از خدا خواستیم سلامت این پدر دلسوز و آرام را.

هر روز صبح را در بیمارستان به شب رساندیم به امید دیدار یک ساعته که باید تقسیم میشد بین دهها نفر که همه دلتنگ و خواهان سلامت این بزرگ مظلوم و مهربان بودند.

هر روز عصر که بر بالینش رفتم دستانش را در دستم گرفتم و بوییدم و بوسیدم. به اندازه همه عمرم گفتم دوستت دارم بابا جون برگرد. بابای قشنگم شما قوی هستی. تو می تونی . عزیزم مقاومت کن. دستانش را بر صورتم کشیدم و هنوز گرمایش را بر صورتم حس میکنم. هر روز سرش را بوسیدم . موهای نقره فامش را دست کشیدم و مرتب کردم. دست بر پیشانی اش گذاشتم و حمد خواندم. صلوات دادم . چشمان زیبایش را بوسیدم . به دور تختش چرخیدم و بهش التماس کردم که بابای خوبم قلبم مال تو. ریه هایم مال تو. نفسم مال تو . فقط نفس بکش عزیزم. نفس بکش. یک بار دیگر چشمان قشنگت را باز کن. یک بار دیگر طنین صدای پر مهرت را در گوشم بیانداز. به قد بلندش که بر روی تخت به آرامی جای گرفته بود نگاه کردم . دست بر پاهایش کشیدم و همه جانم را قربانی جانش کردم تا برخیزد. تا بلند شود و بنشیند. قربان صدقه اش رفتم و گفتم همه آن مهری را که در دلم داشتم. گفتم که پناهمی پدر. تاج سرمی بابا. گفتم بلند شو من بدون هیچم. بدون تو معنی ندارم. تو امیدمی. همه دین و دنیای منی. گفتم همه اینها را هر روز گفتم. باهاش شوخی کردم. با خنده خواستم که برخیزد. با التماس خواستم. راحیل عزیزم گفت که تو ازش بخواه همیشه به حرف تو گوش میکند. با دل پر امید خواهش کردم که بنا به خواسته راحیل مثل همیشه حرف مرا گوش کند و این بار روسیاهم نکند. با دقت و وسواس نگاهش کردم و با کوچکترین نشانه ها به سوی دکترش رفتیم و گفتیم. اما هر بار فقط ما بودیم که نشانه ای میدیدیم و میگفتیم و امید داشتیم اما دکتر هر بار گفت اینها به درد نمیخورد. اینها ارادی نیست. اینها نخاعی است. مغز دستوری نمیدهد. و دوباره با شانه هایی خسته و سنگین به انتظار روز بعد می نشستیم.

جمعه کمی احساس سرماخوردگی داشتم. فقط از دور به تختش نگاه کردم و گفتم بابا جون من اینجام غصه نخوری ها. نمیام نزدیک که سرما نخوری. ولی همین جا پشت در هستم. و ماندم . آنشب تا ساعت 7 عصر هم در بیمارستان بودیم. از پنجره توی حیاط خداحافظی کردم و رفتیم. ولی قلبم سنگین بود . سنگین تر از هر روز . فکر کردم چون امروز نرفتم نزدیک و باهاش حرف نزدم این حس را دارم. شب تا صبح خوابم نبرد و شبی خیلی سخت تر از همه این دو هفته گذراندم. و ته دلم خالی بود ولی همه را به اینکه ان روز ندیدمش نسبت دادم.

صبح شنبه 20 آبان با تنی بی حال و دلی گرفته رفتم سرکار. ولی بسیار بی قرار بودم. و دلهره عجیبی داشتم.  ساعت 11 با صدای تلفنم قلبم از جا کنده شد. با دیدن اسم همسرم بر روی صفحه با وحشت تمام جواب دادم. و صدای غم گرفته و آرام او بر جا خشکم زد. امده بود دم شرکت و گفت بیا پایین. دو دستی بر سرم کوبیدم و گفتم تمام شد؟ و رفتم . پرواز کردم. فریاد زدم. گریه کردم . ولی دیگر فایده نداشت. این بار واقعا فایده نداشت . و تقدیر خدا بر رفتنش بود.

خودم میدانم. خودم فهمیده بودم که همان شب اول رفته بود ولی آنقدر دلش بزرگ بود آنقدر مهربان بود. انقدر قلبش رئوف بود که دو هفته مقاومت کرد تا ما را آماده رفتنش کند. مثل همیشه بی صدا و آرام و متین رفت و با سکوتش ما را آماده کرد برای این سفر ابدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مریم مامان سلما
28 آبان 91 13:40
آوای نازنینم خدا بهت صبر بده دوست خوبم


ممنونم مریم جون.
سلمای عزیزم رو ببوس
مریم(مامان کیمیا)
28 آبان 91 19:12
فائزه جونم،دوست قشنگ و نازنینم.....خوندم و اشک ریختم...دوباره خوندم و اشک ریختم....خدا بیامرزه پدر نازنینت را....می دونم که نام نیکشون و کردار بی نظیرشون هیچگاه از یادها نخواهد رفت... خوش به حالشون.... خیلی مواظب خودت و گل پسرت باش...
نسیم -مامان آرتین
29 آبان 91 11:11
آوای نازنینم خدا پدرتو بیامرزه دارم پستتو میخونم واشک میریزم واقعا دستم از نوشتن کوتاهه نمیدونم چی بنویسم تا کمی آروم بشی ولی اینو مینویسم یکی از آشناهای ما چند سال با سرطان جنگید ومقاومت کرد وکرد اما دیشب اونم فوت کرد 40سالش نمیشد یه بچه کوچیک داشت بازم خدارو شکر پدر شما تا اینجاهم بالای سر شما بود وتا جایی که میتونست دست مهربونشو به سر شما ونوه های گلش کشید خدا همه رو بیامرزه
مامان خورشيد
30 آبان 91 9:58
الهي بميرم. الان نيمتونم چيزي بگم دستام ميلرزه.
منا مامان یسنا
30 آبان 91 11:16
سلام بلاخره اپ شدم منتظرتونم
مریم مامان سلما
30 آبان 91 12:25
سلام عزیزم میدونم این روزا حال و حوصله نداری ونباید زیاد مزاحمت بشم ولی میخوام بدونی همش به یادتم صورت رادین عزیزم وببوس اونم حتما الان تو شرایط سختیه


مرسی مریم جون . ممنونم که به من سر میزنی عزیزم.
دیروز همه پستهای سلمای عزیزم رو دیدم و مثل همیشه از این دختر ناز انرژی گرفتم. ولی دلم نخواست با این حس چیزی براش بنویسم. خدا همیشه نگهدارتون باشه عزیزم.
ماماني زينب
30 آبان 91 12:25
سلام عزيزم. صبر كوچكترين و در عين حال بزرگترين واژه و دعايي است كه از خداوند متعال براي شما و خانواده ي محترمت خواستارم. انشاءالله كه بزرگ عزيزت هم قرين رحمت حق شود. خانواده ي ما را هم در غم خودتون شريك بدونيد.
مامان خورشيد
1 آذر 91 7:44
من تو اينجور مواقع نمي تونم چيزي بگم و دلداري بدم. نمي تونم تعارف كنم و بگم خدا صبر بده و غم آخرتون باشه چون مي دونم اين غم هميشه همراهته. فقط از صميم قلب برات آرزو كردم اين روزاي سخت برات بگذره و بتونب دوريش رو تحمل كني. چون واقعا به نظرم هيچوقت دوريشون عادي نميشه و فقط ما يواش يواش سعي مي كنيم اين دوري و نديدن رو تحمل كنيم.
از صميم قلب برات آرزو كردم انقدر اتفاقات شيرين و پر هيجان براتون بيفته تا تلخي روزاتون كمرنگ بشه و حتما حتما هميشه تو شادي هاتون حضورش رو احساس كنيد كه داره همراهتون مي خنده.
ببخش عزيز جونم من اصلا نمي تونم دلداري بدم ولي نخواستم فكر كني برام مهم نبوده، فقط ازت خواهش مي كنم بخاطر رادين كه تو الان براش مثل بزرگ نازنيني، براش يه بزرگ نازنين ديگه بساز و اون صبر و متانت رو يادش بده.


مامان خورشید عزیز مثل همیشه حرفهای خوب و دلگرم کننده گفتی نازنین.
خیلی دلم میخواهد سعی کنم مثل پدر بزرگوارم صبور و متین باشم ولی همچون او بودن خیلی سخت است برای آدم کم تحملی مثل من. ولی سعی خودمو میکنم که به خاطر خودش و هم به خاطر رادین صبورتر باشم و بزرگی اون عزیزم رو ادامه دار کنم.
راحیل
1 آذر 91 10:48
فائزه جان .عزیز نازنینم
آن دو هفته وآن لحظات هیچ گاه از خاطرات ما پاک نخواهد شد .با اینکه از همه شما وخامت موضوع را بیشتر می دانستم ولی تا آخرین لحظه از همه امیدوار تر بودم .چون تو این 40 سال عمرم انقدر التماس خدا رو نکرده بودم .وهر بار با دل شکسته به درگاهش تضرع کرده بودم جواب گرفته بودم .فکر نمی کردم جوابمو نده .فکر نمی کردم ما را از بزرگترین نعمت محروم کنه .فکر نمی کردم ،التماس به 14 معصوم وخدا وپیغمبر وهمه معصومین وامامزاده ها بی جواب بماند .نباید اینطور میشد .خواهر عزیزم من دیگه قدرت ماندن ندارم .


منم امروز حس کردم که دیگر طاقت ندارم. من بابارو میخوام.
مامان پرهام
1 آذر 91 14:18
سلام
اتفاقی وبلاگتو دیدم!
خوندمو گریه کردم! درد بزرگیه عزیزم! خدا صبرت بده! نگو برو بابا! چی از دل من می دونی! می دونم، خوبم می دونم!
به دریا رفته می داند، مصیبتهای طوفان را!
من هم پدر و هم مادرم رو از دست دادم! خیلی سخته!
فقط می تونم بگم که خدا صبر بده! و خدا اون بزرگوار رو رحمت کنه!


مامان پرهام عزیز ممنون که به من سر زدین و ممنون از همدردیتون. من هیچ وقت نمی گم برو بابا. چون این درد انقدر عمیق هست که برای همه قابل درک باشه عزیزم. حتی کسانی که هنوز سایه گرم پدراشون بالا سرشون هست. خدا براشون حفظ کنه . و پدران ما رو هم قرین لطف و رحمت خودش قرار بده.
سعی کردم وبلاگتون رو باز کنم اما خطا داد. خوشحال میشم بیشتر بشناسمتون.



مامان خورشيد
6 آذر 91 10:37
خوبي عزيزم؟ برات آرامش و صبر آرزو مي كنم. هر روز هر روز
nasim
6 آذر 91 15:50
وای آوا جون خدا بهت صبر بده وقتی‌ این چند مطلب گذشتت رو خوندم خیلی‌ گریه کردم.


نسیم جون ممنون که به من سر زدین. عزیزم ببخشید که باعث شدم دل مهربونت نگران بشه و ناراحت. برای نی نی ات خوب نیست .
خوشحالم که دوستان خوبی اینجا پیدا کردم.
الیسا
7 آذر 91 8:39
اینترنت شرکت نزدیک یک ماه بود که قطع یود و امروز صبح به محض راه اندازیش اینجا سر زدم ... فقط به شوق خوندن خبرهای خوش ... اما تنها اشک ریختم با خبر از دست دادن پدر بزرگوارت ... روحشون قرین رحمت الهی که چیزی جز این نمی تونم بگم ...

سنگینی بار غم تو از لابه لای تک تک کلماتت پیداست ... سوزش آنش بر جان آدم می زند اما آوای نازنین تو دختر همان بزرگ مردی هستی که یک لحظه طاقت غم شما را نداشته باور کن حالا هم راضی نمی شود به بیتابی شما ... پس کمی صبر کن به رادین نازنین فکر کن و تاب بیاور ... احسان در حق روح بلندشان آرام ترت می کند ... صلوات در حقشان ... تلاوت قران برای ثواب ایشان ...

چقدر حرف زدم ... اصلا نمی دانم چه هم گفتم ...باید گذشت کنی که در این شرایط با حرفهایم ملالت دادم . فقط ایکاش اینهمه بی خبر ازشما نمی ماندم باید گذشت کنی نازنین دوست ، ولی بدان از یادتان غافل نبودم برای پدر هم دعا کردم اما حتما مصلحت خدا بر این بوده و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر مقدرات الهی نیست .

رادین را ببوس .برایت تنها صبرمیخواهم . توکل بر خدا .


دوست خوبم ممنون. عزیزم هر روز برایش یس، واقعه، ملک و الرحمن رو میخونم. صلوات مدام ورد زبانم و فاتحه و قدر هم دهها بار در روز. امیدوارم روحش آرام باشد که البته مطمئنم هست. ولی انقدر سخت است که گاهی کم میارم.
مامان امیر مهدی (سوده)
8 آذر 91 15:27
سلام عزیزم اتفاقی وبتونو دیدم برایت از خداوند مهربان صبر و بقای عمر خودتان و عزیزانتان را ارزومندم.


ممنون از همدردی شما دوست مهربان.
حامد
12 آذر 91 18:04
از شش برادر سه نفر رفتند بیاییم قدر هم را بیشتر بدانیم با خواندم این مطالت تمام خاطرات ان روزها در بیمارستان دوباره برای من یاداوری شد چشمهای من را گریان خدا عمو را رحمت کند وبه شما دختر عموهای
خوب من صبر دهد



حامد عزیزم ممنون که به این خونه سر زدی.
و مرسی از همه مهربونیهات در طول این مدت. و همچنین همه دعاها و نمازهایی که برای بابا میخونی.
خدا تورو حفظ کنه و یادگار عموی بزرگ ما رو همیشه خوشحال و شاد ببینیم. ما همه خیلی دوست داریم عزیزم.