رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

رادين نفس من

شیرین زبانیهای این روزها

1391/11/18 14:24
نویسنده : مامان ازه
421 بازدید
اشتراک گذاری

کارهات همه قشنگه و حرفهات همه شیرین ولی بعضی هاش که یادمه اینجا مینویسم. البته بیشتر مناسب حال و هوای این روزهای ماست ولی باز هم قشنگه.

- تو روزهای استراحت مطلقی من اومدی دراز کشیدی کنارم و گفتی مامان بگو داری به چی فکر میکنی؟ خوب منم پرسیدم رادین جان داری به چی فکر میکنی؟ گفتی دارم به حرف خدا فکر میکنم. مگه چی گفته؟ آخه من بهش گفتم خدا میشه تورفن (لطفا) به مامانم نی نی بدی؟ خدا گفت بله پسرم! اگه تو بخوابی بیدار بشی من یه نینی به مامانت میدم.!!!

(اینو بگم که این روزها خودت خیلی چیزها که تو ذهنت هست میایی میگی مامان بپرس مثلا چی یا بگو چی میگی و از این چیزها)

- یه روز رفتی نشستی کنار عکس بزرگ و خیلی از ته دل و با افسوس و عین آدم بزرگا گفتی: بزرگ نازنین!

و بعد رو به من و با حالت تأکید گفتی: مامان تو نباید میذاشتی خدا بزرگو ببره پیش خودش، باید جلوشو میگرفتی.

- مامانی که برای مراقبت از من اومده بود پیشمون یه روز بهش گفتی : مامانی شما یه نخ ببند به چشمت بعد بالا رو نگاه کن به خدا بگو بزرگو ببنده به نخه بعد بگیرش بیارش اینجا.

(حالا چه تعبیری داری و چرا نخ نمیدونم)

-داشتی سی دی سنجابهارو نگاه میکردی، منم کنارت دراز کشیده بودم. یه جا از فیلم این سنجابها با یه سری سنجاب جدید به هم میرسند و در این وسط یه سنجاب که دختره با یه سنجاب که پسره از هم خوششون میاد و حالا تو فیلم فقط به هم نگاه میکنند و به اقتضای کارتون فقط حالت چشاشونو از نزدیک نشون میده ، واقعا کار خاصی نمی کنند . ولی با یک نگاه پر معنی که برقی هم توش هست و یک لبخند خیلی قشنگ به من نگاه کردی و گفتی: نگاه کن اینجا با هم آشنا شدند. !!! تعجب

نشستیم تو ماشین، بابایی رفته چیزی بخره. یه ماشین عروس میاد از کنارمون رد میشه. کلی ذوق میکنی و میگی حالا اینا چرا از اینجا میرن. میگم خوب شاید دارن میرن سالن سالنشون از اینجا میره. خوب بعد کی میرن خونشون؟ خوب بعد از اینکه برن سالن برقصن و شام بخورن بعد میرن خونشون. یکم صبر میکنی و دوباره میگی میشه ما هم یک روز بریم عروسی؟ میگم آره مامان جون خوب اگه عروسی داشته باشیم ما هم میریم دیگه. میگی: خوب نه. حالا ما هم بریم عروسی همین خانومه که الان عروسیش بود و ماشینش شاسی بلند بود. تعجبماچ

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم مامان سلما
15 بهمن 91 15:19
عزیزم خدا حفظش کنه واقعا دلمون برای گل پسر تنگ شده بود دوست دارم عزیزم خدا بزرگ عزیز و رحمت کنه


ممنون مریم جون. خدا پدر شمارو براتون حفظ کنه و سلامت نگه داره عزیزم. که تعمت بسیار بسیار بزرگی است.
نسیم-مامان آرتین
16 بهمن 91 8:38
ای جونم ای شیرین زبون
خداییش ما ها خیلی از معرکه عقب بودیم به الانیا میگی ف تا فرح زاد میرن ومیان چی میخواهی نگاههای عاشقانه رو ببینن و نفهمن و چیزی نگن
D


واقعا ها!! ما فکر کنم خیلی گیج و ویج بودیم. البته نه ما باهوش بودیم ولی اینها ابر باهوشند!!
نسیم-مامان آرتین
16 بهمن 91 8:38
رستی فائزه جونم حالت چطوره بهتر شدی ایشالا


بهترم نسیم جون. با پررویی دارم میگذرونم دیگه.
منا مامان یسنا
18 بهمن 91 14:02
سلام عزیزم.خیلی ناز حرف میزنی پیش ماهم بیا دیگه...
مامان خورشيد
29 بهمن 91 10:18
عزيزم يه لقمه اش كردم با اين شيرين زبونياش. خب راست ميگه بچه يه ني ني بيار ديگه. نزار حس كنه تو رفتن بزرگ كسي تقصير داره و يا كسي مي تونه برگردونش ولي اينكار رو نمي كنه.