مامان خوشحال شدي؟
ديروز كه رفتيم خونه دوباره از روزهايي بود كه حسابي شيطوني ميكردي و طبق معمول تو كارهاي من فضولي. از جمله اينكه لباسشويي روشن كن و غذا رو ببينم و خلاصه هميشه تو آشپزخانه ميچرخي كارها رو به من گوشزد ميكني.
برنج تو سطل تموم شده بود و بابايي كه برنج آورد كلي اذيت كردي تا درشو باز كنم. و تا بخواهم بريزمش تو سطل ماشينتو آورده بودي و برنجهارو با دست ميريختي پشت كاميونت. كلي از برنجها هم كف آشپزخونه بود. هر چي هم بهت ميگفتم اينكارو نكن گوش نميكردي. بهت گفتم باشه رادين خان من ديگه باهات كاري ندارم هر كار دوست داري بكن. مشغول غذا پختن بودم. ولي ميدونستي ازت عصباني هستم .
مشغول بازي شدي و سعي ميكردي باهام حرف بزني ولي من مثلا باهات قهر بودم.
از تلوزيون يه آهنگ قشنگ داشت پخش ميشد بابا بهت گفت برو براي مامان برقص تا خوشحال بشه. اومدي يكم قر ريختي ولي من نخنديدم. رفتي گفتي مامان خوشحال نميشه.
بعد از كمي تو اتاقت داشتي بازي ميكردي اومدي بابا رو صدا كردي و گفتي بيا تو اتاقم كارت دارم. تا بابا بيايد خودت دويدي تو اتاق و سرتو گذاشتي رو ديوار و چشماتو هم با دستات گرفتي و گفتي ده بي چل (ده بيست سي چهل). من كه تا حالا اين بازيو ازت نديده بودم ذوق كردم و به بابا گفتم نگاش كن چي ميگه و با ذوق خنديدم و مثل تو تكرار كردم. يهو با يه ذوق قشنگ و خنده شيرين دويدي به سمت من و گفتي مامان خوشحال شدي؟
وااااي قربون دلت بشم كه منتظر بودي منو خوشحال كني عزيز دلم.
منم بغلت كردم و كلي بوس بارون و كيف تو بغل همديگر.
آخه عزيز دلم شادي تو براي من يه دنيا شادي است. مگه ميشه از كارهاي قشنگ تو و شادي تو من خوشحال نباشم.