رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

رادين نفس من

دلتنگم و خسته

1391/7/16 12:25
نویسنده : مامان ازه
973 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز نازنین من نمی دانی این روزها چقدر دلتنگم . چقدر دلتنگ و خسته.

خسته از همه چیز، همه کس.

هر کار میکنم برای رضایت و راحتی توست و در آخر ناراحتی و نارضایتی تو را دیدن می شکند مرا. تن مرا . روح مرا. روان مرا و ذره ذره می ستاند جان مرا.

نمی دانی در حالی که همه تلاشم را میکنم تا مادری خوب و لایق باشم برای این هدیه ناب الهی و نتیجه عکس و معکوس آنرا می بینم. چه حالی می شوم. چه حسی پیدا میکنم.

این روزها دیگر نمیخواهم باشم. نمیخواهم باشم و ببینم که پاره تنم که هنوز در اول راه است چگونه مرا طرد میکند. چگونه مرا می راند از خود. چگونه با من بداخلاقی می کند و چگونه هر آنچه برای من و از نظر من ارزش است زیر پا میگذارد.

می دانم هنوز خیلی خیلی کوچکی. و شاید اصلا این چیزهایی که الان می نویسم را حتی ذره اش را درک نکنی. اما می نویسم تا روزی که بزرگ شدی و درک و حست آنقدر رشد کرد تا اینها را بفهمی بخوانی و بدانی که تمام تلاشم را برایت می کنم. تا بدانی تا آسمانها دوستت دارم و هرگز و در هیچ مقطعی دور بودن از خوبیها را برایت تاب ندارم. شاید وقتی اینها را بخوانی و درک کنی من نباشم. که این روزها تماما نا توانی و ضعف را حس میکنم. احساسم این است که طبیعت زندگی دارد تو را به سمت بابایی شدن میکشاند تا به تو یاد دهد که چگونه بدون من زندگی کنی. زندگی دارد سر ناسازگاری به تو می آموزد تا به طور ناخودآگاه دلتنگ نبودن من نباشی. وگرنه هیچ دلیل دیگری برای این همه ناسازگاری با خودم را در تو نمی بینم. هیچ دلیلی پیدا نمی کنم که چرا من که ذره ذره وجودم روحم جسمم فکرم و ذهنم با توست و هر کاری می کنم تا آرام باشی. اینگونه ناآرام و پرخاشگر شده ای و بیشتر از هر کس و هر چیز با من میجنگی.

در نوشته ها در گفته ها و در تجربیات مادرانه تا حدی می خوانم و می شنوم و میبینم که اقتضای سن تو کوچولوی نازنینم تا حدی بذخلقی است اما نه این همه عناد. نه این همه نفرت. نه این همه ...

رادین عزیزم امشب چندین بار بر بالینت آمدم و فقط آرام نگاهت کردم تا سیراب صورت زیبایت شوم که این روزها حتی نمی گذاری سیر نگاهت کنم. و آرام بوسیدمت که این روزها نمی گذاری از ته دل ببوسمت کنارت نشستم و برای دقایقی فقط تو را بو کشیدم ولی صبح که شد و تو بیدار شدی و در آغوش بابا به داخل اتاق آمدی و صدای نفسهایتان مرا به سمت شما چرخاند . با دیدن صورت زیبایت با خنده و شوق سلام صبح بخیر گل قشنگم را برایت روانه کردم و به ناگاه برچیده شدن صورتت و اینکه پهنای لبخند ت با دیدن من برچیده شد چگونه له کرد مرا. چگونه روحم را و جانم را زخم می زند. عزیز نازنینم ازچه از من اینقدر آزرده ای که تا مرا میبینی روگردانی؟

قطرات اشکم نمی گذارد بنویسم. فقط بدان دوستت دارم. دوستت دارم دوستت دارم هزار بار.

تا بیکرانها.

دوستت دارم و میخواهم خوب باشی. مرد باشی و انسان.

دوستت دارم و بهترینها را برایت می خواهم. حتی اگر تو مرا نخواهی.

می دانم کوچکی. می دانم هنوز به رشد عقلی درست نرسیده ای. ولی مامان جون عزیز دلم این را بدان که آغوش مادر امن ترین پناه است. خستگیهایت، دلتنگیهایت، غصه هایت و دلخوریهایت را کوچک و بزرگ برای خودم بیاور. با خودم بگو . به خودم واگذار. بگذار تا در کنارت باشم. فرشته کوچک من من هنوز همه حسهایم را با مادرم در میان بگذارم و آرام میگیرم. پس آرام باش. با من آرام باش. که در هیچ شرایطی و هیچ زمانی غیر خوبی و خیر برایت  نمی خواهم.

نوگل زیبای من می فهممت.  تو هم مرا بفهم.

عشقمی، نفسمی، همه کسمی، دینم و دنیای من.

همیشه خوب باش. بهترینم.

هرگز دلم نمی خواهد غمی به دلت راه یابد ولی ایکاش الان می توانستی غمی که در دلم خانه کرده از بی مهری های بچه گانه ات کمی ببینی شاید دیگر اینگونه مرا نرنجانی. چون می دانم دلت و قلبت مهربانتر از این است .

کودکم می پرستمت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان خورشيد
17 مهر 91 8:49
عزيزم اين چه فكرهاييه كه مي كني. خورشيد وقتي دو سالش بود و ازش مي پرسيديم كي رو دوست داري 5 نفر رو رديف مي كرد و آخرينشون من بودم و بعد چند بار كه ديد من مثلا ناراحت شدم بهم مي گفت مامان ببخشيد ولي فلاني رو يكم بيشتر از تو دوست دارم. الانم همه عشقش اينه كه من جايي باشم و اون تنها با باباش خونه بمونه. اما يه لحظه هم اين فكر ها رو نمي كنم بچه است لحظه اي تصميم ميگيره و سود و زيان اون لحظه براش مهمه و از همه مهمتر اين كه چون ما مامان ها بيشتر باهاشون بحث مي كنيم و تذكر مي ديم و دعواشون مي كنيم ترجيحشون اينه كه با هر كي ديگه باشن جز ما. من سعي كردم يكم سختگيريم رو كمتر كنم و منم به جاي اينكه همش نگران خوابش و غذاش و سر و وضعش و... واينا باشم مثل باباش يكم بي خيال بشم و باهاش بازي كنم و ريخت و پاش كنيم و بزارم راحت تر غذا بخوره و اين حس بهش دست نده كه با بابا بيشتر خوش مي گذره. يكم كه بزرگتر بشه انقدر بهت وابسته ميشه كه خودت كلافه ميشي. اينو بهت قول مي دم و اون روز ميام اينجا و آي بهت مي خندم.


مرسی مامان عزیز و ممنون از راهنمایی به جا و درستتون.
نسیم-مامان آرتین
17 مهر 91 10:42
آواجونم چرا ناراحتی بچه که بابایی باشه که بهتره دیگه آویزونمون نمیشه
گلم شوخی کردم ناراحت نباش یه لحظه منم نگران شدم وگفتم یعنی منم این لحظه هارو میخواهم تجربه کنم وموقعی بشه که بچم بگه مامان دوست ندارم
اما خانمی میدونی که اینا بچن وچیزی تودلشون نیست وپسرا چه بخواهی چه نخواهی مامانی میشن اونم بعد از ازدواج

راستی رادین جونم روزت مبارک گل پسرم


نسیم جون ممنون از همفکری و همدلی شما .
امیدوارم هیچ وقت دل هیچ مادری نشکنه.
الیسا
17 مهر 91 13:51
آوای عزیز مادری و روحت رقیق ... ولی بدان رادین با تو خشبخت ترین است ... با حرفهای مامان خورشید تا حدود زیادی موافقم ... شاید ما گاهی از سر دلواپسی کودکی این بچه ها را خراب می کنیم ... البته من خودم هم خیلی حساسم ... خیلی ولی بد نیست کمی راحتتر گرفت ...

رادین روزی پدر می شود و می فهمد دلیل اینهمه کارها و فداکاری های تو را .

نبینم دیگه ناراحت باشی نازبانو .رادین رو ببوس .


الیسای عزیزم ممنون که من سر زدین و با جملات زیبایتان مثل همیشه تأثیر گذار بودید.
می دانم که پسرکم هنوز کوچک است که گفته بودم. اما نمی دانم چرا این روزها این چنین شکننده شده ام.
ماماني زينب
16 آبان 91 12:41
سلام عزيزم. خوب مي دونم چي ميگي چون زينب من هم گاهي اينطور ميشه كه من واقعا دلم ميشكنه. اما چه ميشه كرد تنها چيزي كه به ذهنم ميرسه اينه كه همه بچه ها اينطورند با مادرشون. بعد هم نظري كه بقيه نوشتند تو ذهنم مياد. راست ميگن چون ما بيشتر بهشون سخت ميگيريم اينطور ميشن. آخه باباهاشون نيستند كه از صبح تا شب ريخت و پاش خونه رو از يه طرف جمع كنند. ريخت و پاش اين ها رو از طرف ديگه. تا ميان باهاشون بازي مي كنند و خب بچه ها هم طبيعتا بازي رو بيشتر از امر و نهي دوست دارند ديگه. به اين دلخوش باش كه يكي از دلايل بودن بهشت زير پاي مادران همين دلشسكتن هاست.