دلتنگم و خسته
عزیز نازنین من نمی دانی این روزها چقدر دلتنگم . چقدر دلتنگ و خسته.
خسته از همه چیز، همه کس.
هر کار میکنم برای رضایت و راحتی توست و در آخر ناراحتی و نارضایتی تو را دیدن می شکند مرا. تن مرا . روح مرا. روان مرا و ذره ذره می ستاند جان مرا.
نمی دانی در حالی که همه تلاشم را میکنم تا مادری خوب و لایق باشم برای این هدیه ناب الهی و نتیجه عکس و معکوس آنرا می بینم. چه حالی می شوم. چه حسی پیدا میکنم.
این روزها دیگر نمیخواهم باشم. نمیخواهم باشم و ببینم که پاره تنم که هنوز در اول راه است چگونه مرا طرد میکند. چگونه مرا می راند از خود. چگونه با من بداخلاقی می کند و چگونه هر آنچه برای من و از نظر من ارزش است زیر پا میگذارد.
می دانم هنوز خیلی خیلی کوچکی. و شاید اصلا این چیزهایی که الان می نویسم را حتی ذره اش را درک نکنی. اما می نویسم تا روزی که بزرگ شدی و درک و حست آنقدر رشد کرد تا اینها را بفهمی بخوانی و بدانی که تمام تلاشم را برایت می کنم. تا بدانی تا آسمانها دوستت دارم و هرگز و در هیچ مقطعی دور بودن از خوبیها را برایت تاب ندارم. شاید وقتی اینها را بخوانی و درک کنی من نباشم. که این روزها تماما نا توانی و ضعف را حس میکنم. احساسم این است که طبیعت زندگی دارد تو را به سمت بابایی شدن میکشاند تا به تو یاد دهد که چگونه بدون من زندگی کنی. زندگی دارد سر ناسازگاری به تو می آموزد تا به طور ناخودآگاه دلتنگ نبودن من نباشی. وگرنه هیچ دلیل دیگری برای این همه ناسازگاری با خودم را در تو نمی بینم. هیچ دلیلی پیدا نمی کنم که چرا من که ذره ذره وجودم روحم جسمم فکرم و ذهنم با توست و هر کاری می کنم تا آرام باشی. اینگونه ناآرام و پرخاشگر شده ای و بیشتر از هر کس و هر چیز با من میجنگی.
در نوشته ها در گفته ها و در تجربیات مادرانه تا حدی می خوانم و می شنوم و میبینم که اقتضای سن تو کوچولوی نازنینم تا حدی بذخلقی است اما نه این همه عناد. نه این همه نفرت. نه این همه ...
رادین عزیزم امشب چندین بار بر بالینت آمدم و فقط آرام نگاهت کردم تا سیراب صورت زیبایت شوم که این روزها حتی نمی گذاری سیر نگاهت کنم. و آرام بوسیدمت که این روزها نمی گذاری از ته دل ببوسمت کنارت نشستم و برای دقایقی فقط تو را بو کشیدم ولی صبح که شد و تو بیدار شدی و در آغوش بابا به داخل اتاق آمدی و صدای نفسهایتان مرا به سمت شما چرخاند . با دیدن صورت زیبایت با خنده و شوق سلام صبح بخیر گل قشنگم را برایت روانه کردم و به ناگاه برچیده شدن صورتت و اینکه پهنای لبخند ت با دیدن من برچیده شد چگونه له کرد مرا. چگونه روحم را و جانم را زخم می زند. عزیز نازنینم ازچه از من اینقدر آزرده ای که تا مرا میبینی روگردانی؟
قطرات اشکم نمی گذارد بنویسم. فقط بدان دوستت دارم. دوستت دارم دوستت دارم هزار بار.
تا بیکرانها.
دوستت دارم و میخواهم خوب باشی. مرد باشی و انسان.
دوستت دارم و بهترینها را برایت می خواهم. حتی اگر تو مرا نخواهی.
می دانم کوچکی. می دانم هنوز به رشد عقلی درست نرسیده ای. ولی مامان جون عزیز دلم این را بدان که آغوش مادر امن ترین پناه است. خستگیهایت، دلتنگیهایت، غصه هایت و دلخوریهایت را کوچک و بزرگ برای خودم بیاور. با خودم بگو . به خودم واگذار. بگذار تا در کنارت باشم. فرشته کوچک من من هنوز همه حسهایم را با مادرم در میان بگذارم و آرام میگیرم. پس آرام باش. با من آرام باش. که در هیچ شرایطی و هیچ زمانی غیر خوبی و خیر برایت نمی خواهم.
نوگل زیبای من می فهممت. تو هم مرا بفهم.
عشقمی، نفسمی، همه کسمی، دینم و دنیای من.
همیشه خوب باش. بهترینم.
هرگز دلم نمی خواهد غمی به دلت راه یابد ولی ایکاش الان می توانستی غمی که در دلم خانه کرده از بی مهری های بچه گانه ات کمی ببینی شاید دیگر اینگونه مرا نرنجانی. چون می دانم دلت و قلبت مهربانتر از این است .
کودکم می پرستمت.