پسر یا دختر؟
چند وقتی هست که به همه و تو موقعیتهای مختلف میگی که من میخوام وقتی بزرگ شدم دختر بشم. گاهی بی تفاوت از این میگذرم ولی گاهی هم فکر میکنم که چرا اینجوری فکر میکنی و دوست داری دختر بشی.
وقتی برای خرید میریم معمولا چیزهای دخترونه انتخاب میکنی. مثلا کفش صورتی یا قرمز پاپیون دار و اصرار هم داری که بخری. وقتی میگم مامان اینها دخترونه است میگی عیب نداره آخه من اینارو دوست دارم.
و کلی هم رویابافی میکنی در مورد اینکه وقتی من بزرگ شدم دختر شدم عروس میشم و لباس میپوشم و از این چیزا.
همه اینها کلی تکرار شده و من گاهی فقط خندیدم. گاهی فکر کردم که چرا و به نتیجه درست نرسیدم و در کل باز سرسری گذشتم. دیگران هم که همه فقط با ذوق و خنده گذشتن.
حالا چند روز پیش رفته بودیم با هم آرایشگاه. اونجا یکی از خانومها برای اینکه سرتو گرم کنه داشت باهات صحبت میکرد و شما هم خیلی خوب باهاش دوست شده بودی. با بلند شدنت از روی صندلی و اینکه صدات هم بلندتر شده بود توجه ام بیشتر بهت جلب شد دیدم داری با لحن خاصی در جواب خانومه که بهت گفته بود خوب الان مامانت خیلی خوشحاله که تورو داره میگفتی:
نه مامانم اصلا خوشحال نیست. مامانم اگه دختر داشت خوشحال میشد. آخه مامانها همه دختر دوست دارن خبط (فقط) باباها از اینکه پسر دارن خوشحال میشن.
باید بگم که کاملا پاهام چسبید به زمین و واقعا برای یک لحظه قلبم وایستاد. هم از این استدلال تو و هم اینکه چرا این فکر تو ذهن کوچولوی تو نازنینم اومده. به قدری فکرم درگیر و آشفته شد که واقعا خواستم کارم زودتر تموم بشه و برگردم. چون در لحظه فقط به این فکر کردم که چطور ناخواسته و ندانسته این حس را در تو کوچولوی نازنینم ایجاد کردم.
من همیشه و قبل از ازدواج دوست داشتم یه دختر داشته باشم اینو همه هم میدونستن و وقتی رادین به دنیا اومد برای همه کلی باعث شوخی و خنده بود. بعد از اون هم گاهی پیش اومده که من با کسی صحبت میکردم گفته باشم من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم. وقتی کسی هم دختر داشته ناخودآگاه خیلی واکنش نشون دادم. تو مغازه ها هم همیشه نسبت به لباسها و وسایل دخترونه خیلی واکنش نشون دادم. ولی حالا میفهمم که همه اینها باعث این ذهنیت عروسک کوچک من شده و فهمیدم که چگونه بدون اینکه بخواهم یا بدانم این کوچولوی عزیزم را تحت تأثیر قرار دادم که اینگونه فکر بکنه. واقعا گریه کردم البته بدون اینکه بداند.
و حالا در اینجا به تو نازنینم میگویم و از ته ته دلم میگویم که واقعا خوشحالم که تو را که یک پسر هستی دارم. عزیز دلم با تمام وجودم خوشحالم. درسته که همیشه دختر دوست داشتم این را انکار نمیکنم. ولی وقتی تو را باردار شدم واقعا از ته دل از خدا خواستم که در درجه اول سالم و صالح باشی و بعد هم آنچه که بهترین و به صلاح زندگیم و خود بچه هست همان بشود. وقتی هم که فهمیدم خدا یک هدیه ناب به نام پسر بهم داده از صمیم قلبم خوشحال شدم و از این حس قشنگ دلم لرزید چون مطمئن بودم که صلاح خدا بر این قرار گرفته و سعی کردم تا نهایت جانم از این هدیه الهی به بهترن شکل حفاظت کنم. در طول این چهار سال هم خیلی جاها خدا رو شکر کردم که پسر شدی. ولی حالا که این جمله را شنیدم خیلی از خودم ناراحت شدم که چرا حتی به طور غیرمستقیم و ناخودآگاه این حس را برای تو به وجود آوردم. از خودم شرمنده شدم. و خیلی ناراحتم.
ولی بدان که برایم عزیزترینی، بهترینی و والاترین. تا نهایت جانم دوستت دارم و بهترینها و بالاترینها را برایت از خدایم میخواهم.
باور کن که خیلی خیلی خوشحالم که یک پسر دارم. آنهم پسری که از حالا قدرتش استدلالش و زیبائیش ستودنی است.
مرا ببخش اگر حتی برای لحظه ای فکر کوچکت را آشفته کردم و قلبت فشرده شد.
تا بی نهایت دوستت دارم.