رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

رادين نفس من

شاهکارهای تو!

1391/9/28 9:01
نویسنده : مامان ازه
371 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای اولی که بزرگ عزیز آسمانی شد و رفت پیش خدا بهت نگفتیم. ولی به هر حال فهمیدی. از حال زار من و خیلی چیزهای دیگه. یه روز پرسیدی مامان بزرگ چی شد؟ بازم میاد خونمون؟ اگه بیاد من دوباره قلقلکش میدم بخنده.

من که به زور خودمو کنترل میکردم و اشکهام تو چشمم جمع شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد به سختی بهت توضیح دادم که کوچولوی قشنگم بزرگ دیگه نمیاد خونمون. دیگه رفته پیش خدا و از تو آسمونها مارو نگاه میکنه. و چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره دیگه نمیاد پیش ما.

دو سه روز بعدش اومدی گفتی: مامان بگم چرا بعضی وقتها وقتی کسی که پیره مریض میشه دیگه نمیاد خونه؟

آخه خدا بهش میگه بیا پیش خودم. آخه خدا فکر میکنه اینها که پیر میشن اسباب بازین. میخواد باهاشون بازی کنه.

 

 یک روز هم که ساناز اومده بود پیشم و داشتیم صحبت میکردیم و سانازی همش داشت از بزرگ تعریف میکرد و خاطرات خوبشو میگفت. شما داشتی بازی میکردی. یهو اومدی گفتی مامان گوشتو بیار. و تو گوشم گفتی: مامان من خیلیییییییی بزرگ رو دوست داشتم. الانم دلم براش تنگ شده.

قربون دلت برم که با این جمله آتیش زدی به جونم . الهی برات بمیرم که انقدر زود این نعمت بزرگ رو از دست دادی.

 

این هفته که برای مراسم چهلم رفته بودیم خونه مامانی و همه جمع بودیم و بسته های مسجد رو درست میکردیم. با حامد نشسته بودی رو مبلها و حسابی با هم سرگرم بودین و حامد جان سربه سرت میگذاشت و میگفت منو میبری مهد. دوستاتو نشونم بدی و خلاصه از این صحبتها . و شما بهش گفته بودی که دوستت اسمش کیمیاست؟ حامد گفت خوب منم میبری با کیمیا دوست بشم. اول که کاملا مخالف این داستان بودی و به حامد قول یلدا رو داده بودی. بعد هم با قیافه خیلی جالب و یک خنده جالب تر یهو به حامد گفتی : آخه اگه شما رو ببرم مهد کیمیا تو رو ببینه فکر میکنه غولی!!! 

(حامد پسر عموی عزیز منه . و ماشا... قدش خیلی بلنده و و از نظر هیکل هم درشته)

روز مراسم هم وقتی برگشتیم خونه مامانی من حالم خیلی بد بود و کمرم و پام به شدت درد میکرد. مامانی برام پماد مالیده بود و دراز کشیده بودم تو اتاق . همه تو هال نشسته بودند. شما و سایا اومدین تو اتاق و مشغول بازی شدین. بابایی اومد پیشم و بعدش گفت اگه بهتر شدی بیا بریم تو هال بشین و کمکم کرد که بلند شدم. داشتم لنگان میرفتم و بابایی هم کنارم بود اومدی کنارم و دستم رو گرفتی با یه لحن خیلی مهربون گفتی: اگه میخواهی بری بگذار من کمکت کنم ببرمت. قربون دستای کوچولوت و نگاه عمیق و قلب مهربونت . گل مامان نمیدونی این کارت چقدر بهم انرژی داد. و چقدر بابتش خدارو شکر کردم که این نعمت بزرگ رو به من داده. فدای تو پسر نازنینم بشم من. 

 

 

دیروز هم تو مهد روز عکستون بود. وقتی تو راه خونه بودیم خودت اول گفتی مامان آقای عکاس انار داشت، هندونه داشت ولی واقعی نبودن پلاستیکی بودن. و کمی درموردش صحبت کردیم. بعد که رفتیم خونه من هی پرسیدم رادین جان حالا چندتا عکس انداختی؟ چجوری بود عکساتون و سوالهایی از این قبیل. با قیافه حق به جانب و تکان دادن زیبای دستای کوچولوت گفتی: مامان حالا یکم صبر کن عکسها ظاهر میشه میاد خودت میبینی چی کار کردیم دیگه!!!

همین بار آخر که بزرگ و مامانی اومدن تهران، بزرگ عزیز یه بلوز بافت خوشگل برات خریده بود. وقتی مامانی بهت داد خونه خاله آدا بودیم و انقدر سرگرم بازی بودی که حتی نگاش نکردی من تشکر کردم و بهت گفتم بیا بپوش تنت ببینیم چجوریه. نیومدی. جالبه که خود بزرگ عزیزم خیلی دوست داشت تو تنت ببینه که اندازه است یا نه. ولی هر کار کردیم نپوشیدی. فردا که بزرگ اومد خونمون باز پرسید پوشیدی براش اندازه بود؟ گفتم نه باباجون نگذاشت بپوشم. عزیزم گفت یعنی دوسش نداره که نمی پوشه؟ گفتم نه باباجون دستتون درد نکنه. خیلی هم خوشگله. ولی این وروجک گاهی از این بازیها داره. اتفاقا خیلی بلوز خوشگلیه. و بعد از اون هم که دیگه افتادیم تو این داستانهای غم انگیز و همه چیز یادمون رفت.

حالا امروز بهت گفتم رادین جان بیا این بلوزو که بزرگ برات آورده بود تنت کن که خیلی گرمت بشه. بزرگ خیلی دوست داشت تو تنت ببینه. با یه حالت خاصی و یه لبخند خوشگل بدون هیچ حرفی تنت کردی و خودت بهش دست کشیدی. و البته از این کارت داشتم از بغض میترکیدم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم. از اتاق رفتم بیرون.

رفتی پیش بابا. بهت گفت: رادین چه تیپ زدی خوشگل شدی. چه بلوز خوشگلی!

یهو بهش گفتی. ای چشمت به کور!!!!

و من واقعا نمی دونم این جمله رو از کجا آوردی؟!!! فقط چهارتا شاخ رو سرم سبز شده.

نمیدونم باید به این زبونت ذوق کنم، بخندم، یا ....

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان سانلی
27 آذر 91 16:49
سلام دوست عزیزم. ممنون که اومدین پیشمون. لینکتون کردم. ما عاشق دوستهای جدیدیم مخصوصا همسن و سالها
تا جایی که تونستم وبتونو خوندم.صفحه اول پر از غم بود و ناراحتی با نوشته هاتون کلی غصه خوردم. خدا پدر بزرگوارتونو رحمت کنه و امیدوارم خدا مادر عزیزتونو در نهایت سلامت براتون نگه داره و دیگه از این پستهای غمناک تو وبتون نیاد........
در ضمن تولد رادین گلتون هم مبارک باشه


ممنون عزیزم که شما هم پیش ما اومدین و به جمع دوستان رادین اضافه شدین. دوست خوبم بله متاسفانه این روزهای ما پر از غم بود ولی حتما این نیز بگذرد. به هر حال اینها طبیعت زندگی هست و نمی شه باهاش جنگید فقط باید سر تسلیم فرود آورد و از همان که داده صبر خواست.
برای تبریک تولد رادینم ممنون.
نسیم -مامان آرتین
28 آذر 91 8:16
ای جونم الهی من قربون اون شیرین زبونیات بشم که اینهمه ناز وبامزه حرف میزنی
آوا جونم یادت میاد میگفتی رابطه خوبی با رادینی نداری وهی دلتو میشکونه اما باید رفیق و دوست وهمراهو تو روزهای سخت شناخت واین گل پسری مامانشو تو این روزای سخت تنها نگذاشت ومدام
همراهشه ودل نگرانش


درسته نسیم جون. رادین با تمام کوچکی تو این روزها خیلی همراه بود. و انگار یه جورایی درک میکرد. به قول خواهرم انگار کلی بزرگ شد تو این روزهای سخت ما.
راحیل(آدا)
28 آذر 91 10:02
عزیز دل خواهر
اون روز را که بابا پلیور رادین رو داد و اون شیطون نمی پوشید ، خوب به خاطر دارم .انگار همین دیروز بود .کاش می شد دنیا رو نگه داشت .کاش اونروزآخرین روز دنیا بود .تا ما غم نداشتن پدر را تجربه نمی کردیم .هرچند خاطراتش در لحظه لحظه زندگی با ماست .من هم در 3 سالگی مادر بزرگ رو از دست دادم ولی حتی دیروز عمه داشت از او تعریف می کرد .افراد بزرگ از خاطر هیچ کس پاک نمی شوند.عمه از روز عروسی با با ومامان تعریف میکرد که 50 سال پیش مامان بزرگ یه روسری صورتی به عمه داده بود.بعد از گذشت این همه سال عمه (خواهر شوهر دختر مامان بزرگ )حس زیبائی که از گرفتن آن هدیه بهش منتقل شده بود ،در خاطرش بود .کاش ماهم بتوانیم تاحد امکان خوب باشیم .



آره آدا جون این حسها خیلی قشنگه.
ولی خیلی افسوس میخورم که رادین خیلی از بابا چیز زیادی در خاطر نخواهد داشت. خیلی دوست داشتم که رادین هم مثل ما از وجود ناب بابا بیشتر بهره میبرد. بزرگی و عزت نفس می آموخت و شخصیت بی نظیرش رو با تمام وجودش درک میکرد.
و حالا دوست دارم همانطور که همه میگن شبیه باباست می توانست تمامیت بزرگی اش را برایمان به یادگار نگه دارد.

nasim
28 آذر 91 23:48
الهی چه زبونی داره این آقا موشه.


مریم مامان سلما
29 آذر 91 2:46
عزیزم الهی قربونت برم با این شیرین زبونی ها و حرفهای بامزه ای که میگی خاله جون قربون دل کوچولوت برم که برای بزرگ عزیز تنگ شده پدر بزرگ شما داره از بهشت اون پلیور خوشگلی که برات خرید و قسمت نشده بود تنت ببینه الان داره میبینه و خوشحاله که برات انداز اس آفرین به شما بزرگ مرد کوچک که هوای مامانی رو داری تو این روزها هزار تا بوس برای شما نازنین پسر


مرسی خاله مریم جون. به هر حال زبون منم باید به ناز سلما گلی بیاد دیگه.
ولی واقعا دیروز تمام مدت حس میکردم بابا داره مارو نگاه میکنه و همه حرفهای ما رو میشنوه.
مامان خورشيد
2 دی 91 16:31
آره بخند عزيزم. به زندگي بخند بزار بزرگم بخنده.
اليسا
3 دی 91 7:34
چيزي ندارم بگم ...فقط روي ماه رادين رو ببوس ...