شاهکارهای تو!
روزهای اولی که بزرگ عزیز آسمانی شد و رفت پیش خدا بهت نگفتیم. ولی به هر حال فهمیدی. از حال زار من و خیلی چیزهای دیگه. یه روز پرسیدی مامان بزرگ چی شد؟ بازم میاد خونمون؟ اگه بیاد من دوباره قلقلکش میدم بخنده.
من که به زور خودمو کنترل میکردم و اشکهام تو چشمم جمع شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد به سختی بهت توضیح دادم که کوچولوی قشنگم بزرگ دیگه نمیاد خونمون. دیگه رفته پیش خدا و از تو آسمونها مارو نگاه میکنه. و چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره دیگه نمیاد پیش ما.
دو سه روز بعدش اومدی گفتی: مامان بگم چرا بعضی وقتها وقتی کسی که پیره مریض میشه دیگه نمیاد خونه؟
آخه خدا بهش میگه بیا پیش خودم. آخه خدا فکر میکنه اینها که پیر میشن اسباب بازین. میخواد باهاشون بازی کنه.
یک روز هم که ساناز اومده بود پیشم و داشتیم صحبت میکردیم و سانازی همش داشت از بزرگ تعریف میکرد و خاطرات خوبشو میگفت. شما داشتی بازی میکردی. یهو اومدی گفتی مامان گوشتو بیار. و تو گوشم گفتی: مامان من خیلیییییییی بزرگ رو دوست داشتم. الانم دلم براش تنگ شده.
قربون دلت برم که با این جمله آتیش زدی به جونم . الهی برات بمیرم که انقدر زود این نعمت بزرگ رو از دست دادی.
این هفته که برای مراسم چهلم رفته بودیم خونه مامانی و همه جمع بودیم و بسته های مسجد رو درست میکردیم. با حامد نشسته بودی رو مبلها و حسابی با هم سرگرم بودین و حامد جان سربه سرت میگذاشت و میگفت منو میبری مهد. دوستاتو نشونم بدی و خلاصه از این صحبتها . و شما بهش گفته بودی که دوستت اسمش کیمیاست؟ حامد گفت خوب منم میبری با کیمیا دوست بشم. اول که کاملا مخالف این داستان بودی و به حامد قول یلدا رو داده بودی. بعد هم با قیافه خیلی جالب و یک خنده جالب تر یهو به حامد گفتی : آخه اگه شما رو ببرم مهد کیمیا تو رو ببینه فکر میکنه غولی!!!
(حامد پسر عموی عزیز منه . و ماشا... قدش خیلی بلنده و و از نظر هیکل هم درشته)
روز مراسم هم وقتی برگشتیم خونه مامانی من حالم خیلی بد بود و کمرم و پام به شدت درد میکرد. مامانی برام پماد مالیده بود و دراز کشیده بودم تو اتاق . همه تو هال نشسته بودند. شما و سایا اومدین تو اتاق و مشغول بازی شدین. بابایی اومد پیشم و بعدش گفت اگه بهتر شدی بیا بریم تو هال بشین و کمکم کرد که بلند شدم. داشتم لنگان میرفتم و بابایی هم کنارم بود اومدی کنارم و دستم رو گرفتی با یه لحن خیلی مهربون گفتی: اگه میخواهی بری بگذار من کمکت کنم ببرمت. قربون دستای کوچولوت و نگاه عمیق و قلب مهربونت . گل مامان نمیدونی این کارت چقدر بهم انرژی داد. و چقدر بابتش خدارو شکر کردم که این نعمت بزرگ رو به من داده. فدای تو پسر نازنینم بشم من.
دیروز هم تو مهد روز عکستون بود. وقتی تو راه خونه بودیم خودت اول گفتی مامان آقای عکاس انار داشت، هندونه داشت ولی واقعی نبودن پلاستیکی بودن. و کمی درموردش صحبت کردیم. بعد که رفتیم خونه من هی پرسیدم رادین جان حالا چندتا عکس انداختی؟ چجوری بود عکساتون و سوالهایی از این قبیل. با قیافه حق به جانب و تکان دادن زیبای دستای کوچولوت گفتی: مامان حالا یکم صبر کن عکسها ظاهر میشه میاد خودت میبینی چی کار کردیم دیگه!!!
همین بار آخر که بزرگ و مامانی اومدن تهران، بزرگ عزیز یه بلوز بافت خوشگل برات خریده بود. وقتی مامانی بهت داد خونه خاله آدا بودیم و انقدر سرگرم بازی بودی که حتی نگاش نکردی من تشکر کردم و بهت گفتم بیا بپوش تنت ببینیم چجوریه. نیومدی. جالبه که خود بزرگ عزیزم خیلی دوست داشت تو تنت ببینه که اندازه است یا نه. ولی هر کار کردیم نپوشیدی. فردا که بزرگ اومد خونمون باز پرسید پوشیدی براش اندازه بود؟ گفتم نه باباجون نگذاشت بپوشم. عزیزم گفت یعنی دوسش نداره که نمی پوشه؟ گفتم نه باباجون دستتون درد نکنه. خیلی هم خوشگله. ولی این وروجک گاهی از این بازیها داره. اتفاقا خیلی بلوز خوشگلیه. و بعد از اون هم که دیگه افتادیم تو این داستانهای غم انگیز و همه چیز یادمون رفت.
حالا امروز بهت گفتم رادین جان بیا این بلوزو که بزرگ برات آورده بود تنت کن که خیلی گرمت بشه. بزرگ خیلی دوست داشت تو تنت ببینه. با یه حالت خاصی و یه لبخند خوشگل بدون هیچ حرفی تنت کردی و خودت بهش دست کشیدی. و البته از این کارت داشتم از بغض میترکیدم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم. از اتاق رفتم بیرون.
رفتی پیش بابا. بهت گفت: رادین چه تیپ زدی خوشگل شدی. چه بلوز خوشگلی!
یهو بهش گفتی. ای چشمت به کور!!!!
و من واقعا نمی دونم این جمله رو از کجا آوردی؟!!! فقط چهارتا شاخ رو سرم سبز شده.
نمیدونم باید به این زبونت ذوق کنم، بخندم، یا ....