رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

رادين نفس من

لحظات دیدن روی ماهت

1391/7/10 12:20
نویسنده : مامان ازه
827 بازدید
اشتراک گذاری

  شکلکهای جالب آروین

وارد اتاق عمل که شدم. چند خانم و آقا در اتاق حضور داشتند که هر کدام ظاهرا مسئولیت خاص خود را داشتند. منو به تخت عمل منتقل کردند. دستگاهها تنظیم شد. دستهای من به شکل صلیب از دو طرف به دستگاههایی متصل شد. دکتر بیهوشی بالای سرم بود. و پرده ای هم از بالای شکمم راه را بسته بود که دیگه شکمم را نمی دیدم. خانمها هم مشغول آماده کردن محل عمل بودند. و من فقط هاج و واج همه رو نگاه میکردم و حرفی نمیزدم. فقط نگاه میکردم. نمیترسیدم اما یه حس خاصی داشتم. شاید یه نگرانی همراه با ناشناسی. انگار هیچی نمی دونستم. با اینکه خیلی مطالعه کرده بودم و دقیقا می دونستم که چه اتفاقاتی میافتد ولی مثل گیجها فقط نگاه میکردم و گاهی هم لبخندی به کسی که منو نگاه میکرد.

دکتر بیهوشی کنارم ایستاد و پرسید خودت میخواهی که بیهوش بشی یا موضعی. گفتم من به داروی بیهوشی حساسیت دارم و دیر به هوش میام. ولی هرطور بهتره. دکتر گفت: پس بهتره که از کمر بی حس بشی. اینجوری همه چیزم میبینی. مشکلی نداری؟ نمی ترسی؟ گفتم نه. اصلا.!!

خیلی با خوشرویی و مهربانی گفت : پس بشین و زانوتو خم کن. سرتو آروم بگذار رو زانوت. البته خودش هم کمکم میکرد. و تأکید کرد که اصلا تکون نخورم. اینجا کمی می ترسیدم. و تند تند صلوات میدادم و از خدا میخواستم که یه موقع فلج نشم. آمپول که تو کمرم فرو رفت فقط یه سوزش کوچولو حس کردم و یکباره انگار پاهام داغ شد. و در لحظه حس کردم یه چیزی پاشیدن رو پام. دکتر پرسید چه حسی داری. بهش گفتم و گفت خوبه. آروم دراز بکش. و کمکم کرد و خوابیدم. دوباره پرده جلوی دیدم را بست و خانمها همچنان مشغول بودند. و دکتر بیهوشی هم همچنان بالای سرم دستگاهها را کنترل میکرد.

یک آقای دکتر متخصص که البته پروفسور بودند و متاسفانه اسمشون یادم رفته از آمریکا اومده بودند هم اومد بالای سرم و کلی باهام حرف زد و به من اطمینان میداد که سزارین به مراتب بهتر از زایمان طبیعی هست و هم برای بچه و هم مادر خیلی بهتره. و معتقد بود که تا چند سال آینده همه به این اطمینان میرسند. حالا نمی دونم چون می دونست که من برخلاف میلم ناچار به سزارین شدم اینجوری میگفت یا اینکه واقعیت همینه. !!!

خانم دکتر مهربون خودم هم آمد و با نگاهی مهربون گفت: آماده ای. میریم که شروع کنیم . در تمام طول عمل هم برای دانشجویانی که فرانسوی زبان هم بودند توضیحاتی میداد که اون خانمها هم کناری ایستاده بودند و با دقت نگاه میکردند.

چراغ بالای محل عمل طوری قرار داشت که بخشی از محل عمل رو توش میدیدم به روی خودم نیاوردم تا بلکه بتونم همه چیزو ببینم. برش زدن و خون و بعد هم در درجه اول دیدن دستای کوچولوی تو نازنینم از اون تو نصیبم شد. وقتی دستاتو دیدم یه نفس راحت کشیدم آخه همیشه در طول بارداری حتی به شش انگشتی شدن هم فکر کرده بودم و حالا از این بابت خیالم راحت شد. چقدر هم دیدن دستانت زیبا بود. و بعد از زمان کوتاهی زیباترین آوای زندگیم را با گوشهای خودم شنیدم. آوایی که با هیچ صدای دیگری قابل قیاس نیست. و این صدا آنچنان گرمای لذت بخشی به تنم داده بود که غرق در لذت بودم. و بیصبرانه به دنبال دیدن منبع این صدا بودم.

 شکلکهای جالب آروین

دیدم که تو کوچولوی نازنین گریان را روی میزی گذاشتند و برای مهر زدن و اندازه گیریها و کارهای لازم اولیه و همچنان با شنیدن صدا و دیدن از فاصله 2 متری آنچنان هیجان زده بودم که اشکم ناخودآگاه از گوشه چشمانم جاری بود.در همان زمان آماده کردنت انگاری اولین جیش زندگیت را کردی. همه می خندیدن و برام جالب بود بدونم چی کار کردی. که بعدا تو فیلمی که از این صحنه ها گرفته شده بود دیدم و کلی بهت خندیدم چون خیلی جالب بود کارت در این مرحله. در این لحظات صدای همان پروفسور مهربان را می شنیدم که میگفت: این پسر از مردان بزرگ روزگار میشه. نمی دونی این جمله چقدر بهم قوت و نیرو داده بود. یه حس پرواز ، یه حس عجیب. در همین اول راه حس میکردم نتیجه گرفتم و تو را در بلندترین جایگاهها میدیدم. همان آقای پروفوسور به سمتم آمد و پرسید حالا اسمشو چی می خواهی بگذاری که همزمان شد با سوال خود خانم دکتر که مشغول بستن محل عمل بود. و هردو خندیدند. منم به آرامی و خجالت گفتم هنوز مطمئن نیستم. آخه خیلی کار سختیه. پرسیدند حالا چی تو ذهنت هست گفتم شاید رادین! کلی مورد استقبال قرار گرفت و همه خوششون اومد. ولی گفتم من اینو دوست دارم ولی باباش هنوز نظر قطعی نداده. دکتر دستی به سرم کشید و گفت آفرین همیشه با هم همسو باشید.

چیزی نگذشت که خانم پرستار شما را که در پارچه سبزی پیچیده شده بودی نزدیکم آورد و گفت مامانی سلام . منو ببین اومدم پیشت و صورت کوچولوی زیبایت را به صورتم نزدیک کرد. دو تا چشم سیاه به من خیره شد. که بند دلم پاره شد. بوی تنت بوی بهشت بود و نگاه نابی که قلب را به لرزه دراورده بود یک نگاه خدایی بود. هنوز رنگ و بوی بهشت داشت. با دیدنت گویی بزرگترین هدیه هستی را از خدا مهربون گرفته بودم. دلم میخواست دستم باز بود و در آغوشت میکشیدم اما دستانم بسته بود و امکانش نبود. فقط بوییدمت و صورت کوچولویت را در کنار صورتم حس کردم که چه لطافتی داشت پوست صورتت. خانم پرستار گفت خوب مامانی حالا من برم بابام هم ببینم. بعد تو زودی بیا پیشم. گفتم چقدر کوچولوه؟!! و خانم پرستار گفت خوب تو زودی بیا بهم شیر بده تا زودی بزرگ بشم. و با خندیدن من تو نازنین مرا با خودش برد.

حس خیلی زیبایی بود . انقدر شیرین که واقعا دلم از شیرینی آن ضعف میرفت. وقتی رفتی خیلی فوری دلم برات تنگ شد. دلم میخواست این مراحل زود تمام شود و از این اتاق عمل بیرون بروم تا بتوانم تو را در آغوشم بگیرم. و دوباره صورت زیبایت را ببینم.

بالاخره مراحل پایانی هم انجام شد . مرا به اتاق ریکاوری منتقل کردند.

طبق معمول از بی حسی بیرون آمدن من طولانی شد. تقریبا دو ساعت و نیم طول کشید . خیلی ناراحت بودم که فاصله دیدنمان طولانی میشود. ولی مامانی من به دلیل حساسیتهای خاص به داروهای بیهوشی معمولا خیلی دیر به حالت عادی برمیگردم. همه کسانی که با من و بعد از من عمل شدند از ریکاوری رفتند و من هنوز آنجا بودم. وقتی طولانی شده بود و خانم پرستار برای چک کردن دوباره آمده بود پرسیدم که فلج شدم؟ گفت نه هنوز خیلی وقت داری نگران نباش. ولی با دیدن دکتر بیهوشی که به دیدنم آمد فهمیدم که خیلی طولانی تر شده و انها هم نگران هستند. باز پرسیدم : آقای دکتر بهم بگین، فلج شدم؟ دکتر که مشغول ورزش دادن پاهام بود با آرامی گفت نه تا 20 دقیقه دیگه موردی نداره. صبر میکنیم. قلبم داشت تو سینه پاره میشد. و فقط به این فکر میکردم که اگر فلج شوم چجوری بچمو بزرگ کنم؟ با دل شکسته و گریان از خدا خواستم که سالم از اینجا بیرون بروم چون باید از این هدیه الهی به خوبی مراقبت کنم.

شکلکهای جالب آروین

دکتر رفت ولی دوباره بلافاصله برگشت و کنارم ایستاده بود و فقط پاهایم را نگاه میکرد. و گفت حالا سعی کن انگشت پاتو تکون بدی دو سه بار تلاشم بی نتیجه بود. اما یکباره احساس کردم جریانی در انگشتم پیدا شد. با خنده گفتم وای آقای دکتر انگار تکون خورد. دکتر به سمت پایم رفت و گفت آفرین یک بار دیگه سعی کن. و من دوباره انگشتم را تکان دادم. او هم باخنده گفت خوب خدارو شکر تمام شد. و انگار که نفسی از سر راحتی کشید و گفت راحت باش تا چند دقیقه دیگه میری بیرون. و رفت. خانم پرستار آمد و گفت خوب خدا رو شکر همه چی تموم شد. حالا کم کم آماده باش که بری پیش  نی نی. پاهایم را تکان داد و حس مرا هم امتحان کرد و گفت که منو ببرن. و این خیلی لحظه خوبی بود چون تا چند دقیقه قبل فکرهای خیلی بدی داشتم. دوباره به برانکارد منتقل شدم و از اتاق عمل خارج شدم.

به محض اینکه در باز شد بابایی را دیدم که کنار در خسته و نزار ایستاده بود با چشمانی نگران. مرا که روی تخت دید با همان چشمان پر از نگرانی به سمتم آمد و دستم را گرفت و گفت: خوبی؟ و من با بغض گفتم: آره خوبم. دستم را فشرد و انگار پر از انرژی شدم. خاله آدای عزیز هم با چشمانی خیس کنارم بود و گفت خوبی؟ و همه بغض داشتیم . و در اینجا از در بعدی هم که بیرون رفتیم خاله راز و دوربینش بود که با لبخند فیلم میگرفت و با هیجان گفت وای نمیدونی چقدر نازه. گفتم جدی؟ خوشگله؟ گفت آره خیلی خوشگله. قدشم خیلی بلنده. و من با خنده هایی همراه با بغض به سمت تو می آمدم. جلوی در اتاق هم مامانی و مامان جون بودند. که مامان حالش از من بدتر بود. فکر کنم او هم با من زایمان کرده بود. چون رنگش به سفیدی دیوار بود. و بعد هم عمه و عالیه جون و خاله مهری هم تو اتاق دیدم. که هر کی با خوشحالی چیزی میگفت. لحظات خیلی خیلی قشنگی بود.

پرستار از بقیه خواست که از اتاق بیرون بروند. و فقط بابایی بود که همراه آقایی دیگر که کاملا مرا معذب کرده بود و دو بهیار مرا به تخت منتقل کردند و مجبور به تعویض ملافه ها شدن، چون ظاهرا اوضاع من خیلی خراب بود. بعد از مرتب شدن دوباره در اتاق را باز کردند و بقیه هم آمدند تو.

  شکلکهای جالب آروین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله نسيم
20 شهریور 91 10:17
واقعا منم اون لحظات وبا هيچ چي عوض نميكنم به نظرم بهترين آوا براي مادر شنيدن صداي گريه نينيه بعد از بدنيا اومدن راستي آواجون تو ريكاوري چي كشيده اما ريكاوري براي من خوب بود چون من وآرتين نزديك 1ساعت كنار هم بوديم وجه لحظه شيريني بود
مریم(مامان کیمیا)
4 مهر 91 13:18
آوا امروز حسابی اشکم را در آوردی ها.........
وای چه حس شیرینی داره این چیزهایی که نوشتی....واقعا دلم می خواد خدا منو لایق بدونه و بتونم دوباره این احساس را لمس کنم....


مریم جونم شمعهارو روشن کنی حتما زود زود دوباره این حسهارو تجربه میکنی عزیزم.