رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

رادين نفس من

وقتهایی که بیشتر از همیشه به من نزدیک بودی

1391/7/10 12:34
نویسنده : مامان ازه
713 بازدید
اشتراک گذاری

 

نازنینم وقتی برای اولین بار رفتم پیش خانم دکتر و جواب آزمایش رو نشون دادم باز هم باورم نمیشد. خانم دکتر که بسیار مهربون و با حوصله و با روحیه خوبی بود و با کاملا با دید مثبت و خیلی زیبا به بارداری و بچه دار شدن نگاه میکرد خیلی زیبا حضور تو نازنین فسقلی را به من فهماند . خیلی آرام به من گفت حالا بخواب تا ببینیم این نینی فسقلی کجاست و تو چند هفته است. البته بدترین بخش هربار معاینه اینجا بود که شروعش و آماده شدن براش برام خیلی سخت بود و خجالت میکشیدم. ولی به هرحال آماده شدم و خانم دکتر اومد و با دستگاه سونو به من نشون داد که چطوری تو دلم خونه کردی. وقتی دیدمت باورم نمیشد. آخه خیلی کوچولو بودی در حدی که در باورم نمی آمد. در واقع ریز درست اندازه و به شکل یک کنجد. کاملا شبیه به کنجد. که این حسمو به خانم دکتر هم گفتم و ایشان هم اسم شمارو گذاشته بود کنجد. خلاصه کنجدم خانم دکتر وضعیت شمار و برام تشریح کرد و گفت که هنوز خیلی کوچولویی و قرار شد که 2 هفته دیگه دوباره برم که ببینه قلب تشکیل شده یا نه.

 

در این مدت حس خیلی غریبی داشتم. خوشحال بودم. نگران بودم. می ترسیدم. وحشت میکردم. گریه میکردم. دست میگذاشتم رو دلم و باهات با همون اسم کنجد حرف میزدم. گاهی میگفتم کنجدی خوش اومدی مامانی. ولی روز بعد میگفتم وای آخه تو کجا بودی کنجد. با اینکه انقدر کوچولو بودی در این مرحله که بدون شک قابل لمس از روی شکم نبودی ولی من حست میکردم. انگار کاملا حس میکردم که کجای دلمی.

نازنینم بعد این مدت دوباره رفتیم پیش خانم دکتر که بابایی هم بود و اومد تو اتاق. ولی کنار در وایستاده بود. و از مانیتور دیگری میدید. وقتی یهو صدای قلبت در اتاق طنین انداخت. نمیدانم حسم را چطوری بیان کنم. انگار تو آسمونا رو ابرا بودم. خودمو بین زمین و آسمان حس میکردم.قلبم فشرده شده بود و انگار که تحمل این همه زیبایی را نداشتم زدم زیر گریه. از گوشه چشمام گوله گوله اشک میریخت بیرون و بدون حتی کلامی چشم به مانیتور بسته بودم و گوشم پر شده بود از طنین صدای قلب کوچولوی تو عزیز کنجدی من. البته الان دیگه از شکل کنجد خارج شده بودی و شبیه به یک نخود کوچولو بودی. باورم نمیشد و برایم شاید قابل درک نبود هنوز. و فقط در این لحظه چشمانم را بستم و از ته ته قلبم از خدای خودم که همیشه خیلی احساس نزدیکی بهش دارم ولی حالا حس میکردم خدا در کنار من است. آخه نازنینم همیشه در تصوراتم خدا را بالای اسمونها و اون بالاها میبینم ولی در اون لحظه حس میکردم بیشتر از هر زمانی به من نزدیک است و کاملا در همان اتاق و در کنار تختم حسش میکردم. با چشمان بسته عظمتش را ستودم و سپاس گفتم که مرا لایق این دانست. این لحظه ها که پر از انوار خودش بود. پر بود از بوی خدایی. پر بود از نشانه های شناخت او.

ولی نازنینم انقدر محو این حس بودم که کلامی بر لب نمی آوردم. فقط نگاه میکردم و میشنیدم. بعهدها که در خاطرات مادرها می خواندم یا میشندیدم که در این لحظه ها چقدر با دکترشان صحبت میکردند یا احساساتشان را با نینی بلند بلند بیان میکردند با خودم میگفتم احتمالا دکتر من با خودش فکر میکرده چه مامان بی احساسی. ولی من بی احساس نبودم انقدر پر بودم از این حس زیبا که یارای کلامی حتی کوچک نداشتم. دلم میخواست این لحظه ها کش بیاد و هرگز خانم دکتر دستگاه را قطع نکند تا بتوانم لحظه به لحظه این صدا را بشنوم و تو را ببینم. با اینکه فقط یک نخود بودی.

و خلاصه به این ترتیب هر ماه این حس برایم تکرار میشد و چه شیرین بود این تکرار. البته هر بار شکل تو نازنینم تغییر میکرد. یک بار شدی لوبیا ، بعد بادومی و بعد هم که دیگه کم کم دست و پای تو نازنینم اومد بیرون و حتی گاهی از دیدن شکل تو میترسیدم. چون سیر تکاملی جنین انقدر عجیب است که برای مادری که آن را در بطن خود دارد شاید عجیب نیست که گاهی بترسد یا نگران شود. ولی با معاینه خانم دکتر و اعلام اینکه همه چیز نرمال است و دیدن برگه معاینه و اندازه گیریها کاملا خیالم راحت میشد که چیزی ترسناک وجود ندارد.

 

از اتفاقات مهم و قشنگ این دوران باید بگم:

-   البته درست یادم نیست که در ماه چندم بود ولی یک بار که برای سونو رفتم آخه دکتر من هر ماه سونو میکرد. خمیازه کشیدی که خیلی برام جالب بود با اون دهان کوچولوی ناز.

2baby.gif

 - یک بار هم خیلی قشنگ دستهای کوچولوت رو بالا آوردی و تکون دادی که خانم دکتر میگفت داره با مامانش بای بای میکنه. و قند تو دلم آب میشد و لبخند من تا بنا گوش باز میشد.

- و مهم تر از همه اینکه هر بار خانم دکتر میخواست که جنسیت شما رو تعیین کنه امکانش نبود. یک بار که کاملا پاهاتو جمع کرده بودی و هرچقدر هم خانم دکتر سعی کرد بازش نکردی با اینکه بیدار هم بودی. و یک بار دیگه هم خواب بودی و پشتت رو کرده بودی که باز تلاش خانم دکتر برای بیدار کردندت بی نتیجه ماند. خلاصه اینکه تا ماه پنجم جنسیت شما رو نمیدونستیم. البته برای من اصلا مهم نبود چون به خدای خودم گفته بودم آنچه که به صلاح زندگیمان ، به صلاح خود بچه و بهترین حالت برای ماست همان بشود. و شد. و فقط و فقط سلامت تو برایمان مهم بود ونه چیز دیگری.  ولی اطرافیان هر بار سوال میکردند و فکر میکردند که ما عمدا نمیگیم . ولی واقعا خودمان هم نمی دانستیم.

www.smilehaa.org

 

البته باید بگویم در تمام این مراحل بابایی همراه من بود و بی صدا از گوشه اتاق شما رو تماشا میکرد. ولی وقتی جنسیت شما اعلام شد برق چشمانش هرگز یادم نمی رود.

Jongensbeer.jpg

همه آزمایشات لازم و چکاپها یکی پس از دیگری و در زمان معین خود به دستور دکتر انجام میشد. و در زمان انجام تا گرفتن جواب نگرانیها و استرسها پابرجا بود . ولی به لطف خدا همه نرمال و خوب پیش میرفت. در کل بارداری سالم و بدون مسئله ای داشتم. فقط یک مرحله فشارم بالا میرفت که اون هم کنترل شد که البته تا مدتها بعد زایمان هم همراه من بود و موجب سردردهای شدید. ولی خدارو شکر برای شما خطری نداشت و حالا هم رفع شد.

تا آخر بارداری 18 کیلو اضافه وزن داشتم. که خوب به نظر خودم خیلی زیاد بود. وزن گیری شما هم خوب بود . و نکته جالب دیگر هم رشد قدی شما بود که با هر بار اندازه گیری خانم دکتر از اندازه بلند فمور شما صحبت میکرد و البته یادآور میشد که از اون بابا که اونجا وایستاده و این مامان که پاش از تخت بیرون زده غیر از این انتظار نمیره. قربون قدت بشم نازنینم.

با اینکه افزایش وزنم خوب بود و رشد شما هم خوب بود ولی شکمم زیاد بزرگ نبود و خیلی گنده نشده بودم و اطرافیان هم همه معتقد بودند که باردار خوشگلی شدم. 

دو هفته آخر هم که دیگه به جای مطب میرفتم بیمارستان برای مانیتورینگ. اونجا خانمهای تختهای کناری را که میدیدم تفاوت شکمم را کاملا حس میکردم . و یک بار هم به خانم دکتر گفتم چرا شکم من انقدر کوچیکه؟ که ایشان گفتند که اندازه بچه خوبه . خوب این هم بهتر که خیلی شکمت گنده نیست به نفع تو.

اصلا ناز و نوز خانمهای باردار را نداشتم . همه کارها رو خودم میکردم و تا اول آذر یعنی دو هفته قبل از زایمان هم سرکار بودم. وخدا رو شکر مشکلی نبود. هفته آخر هم با همون شکم نشستم و برای اتاقت پرده دوختم. که حالا داستان سیسمونی را جداگانه مینویسم.  

TimeIsNear-LMG3.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله نسيم
18 مرداد 91 8:54
چه خاطرات جالبي
به نظر من شنيدن صداي قلب بچه براي اولين بار ازشيرين ترين آواهاست
اسم نيني ماهم اول كنجد بود

رادين جون همه جوره دوستدارم از همون كنجدي هم نازوبامزه بودي


مرسی خاله نسیم جون
همیشه به ما لطف داری عزیزم. آره واقعا که این حس زیباست.
Rahil
18 مرداد 91 14:15
به نظر من هم اولین تنفس نوزاد (گریه بدو تولد)زیباترین طنین موسیقی است . خدارو شکر میکنم که حداقل 1000موسیقی زیبا را بعد از ساعتها درد ورنج مادران شاهد بودم .


واااای تصور کن آدم 1000 بار این حسو تجربه کنه. من که اگه بودم از ذوق میمردم.آخه من جنبه ندارم که!!!
negin
21 مرداد 91 15:01
سلامت باشید. عزیزم آپممممممممممم
الیسا
23 مرداد 91 8:32
آوا منم ناز خیلی ها رو نداشتم تو بارداریم .... منم تا 1 هفته به زایمانم رفتم سر کار و خیلی هم شاداب بودم ....

راستی عکسای شمالتون رو هم دیدم ... باید به رادین تبریک گفت برای داشتن مادر زیبایی مثل تو ... رادین هم به گمانم شبیه خودت هست ...

مادر مهربان و زیبا دوستت دارم .


ممنونم الیسا جان لطف زیادی داری عزیزم.منم شمارو دوست دارم.