خاطرات روز زایمان
بالاخره روز موعود رسید. روزی که حالا قراره صورت ماه تو کوچولوی نازنینم را بدون هیچ فاصله ای ببینم. عطر تنت را که از بهشت اومده بدون هیچ حائلی حس کنم. و به آرامی تو را در آغوش بکشم.
نازنین زیبای من برایت می نویسم که بدانی چقدر مشتاقانه به دیدارت آمدم.
دوشنبه عصر بعد از اینکه همه کارها رو چک کردم که همه چیز مرتب باشه و آماده و تمیز خیالم راحت شد. دوباره ساکت رو چک کردم که چیزی جا نمونده باشه. مدارک و ساک خودم هم . مامانی هم خونمون بود و بهم کمک میکرد. رفتم حمام و کلی اونجا برای آخرین بار باهات حرف زدم و با هم بازی کردیم. مطمئنم تو هم لذت میبردی چون تکونهای آرامت کاملا این حس رو بهم میداد که تو هم داری واقعا تو بازی شرکت میکنی. بعد رفتم آرایشگاه و موهام رو براشینگ کردم. که پسرم وقتی اولین بار منو میبینه خوشگل باشم و مرتب. و بعد هم بابایی آخرین عکسهای قلمبگی منو تو اتاقت گرفت .بعد از خوردن شام تا آخرین لحظه هم داشتم کار میکردم و آخر شب هم یه قورمه سبزی خوشمزه تو آرام پز بار گذاشتم که اگه فردا کسی اومد بیمارستان برای نهار بیان خونه و غذا داشته باشن. بعد هم دو رکعت نماز خواندم و تمام حرفهامو با خدای خودم گفتم و عهد بستم که مامان خوبی برای این فرشته کوچولو باشم که خدا لیاقتش را در من دید و برام از بهشت فرستاد. قول دادم که نهایت تلاشم رو بکنم تا خوب پرورشش بدم. و البته بگم کلی هم گریه کردم. هم از سر شوق و هم خوب طبیعتا استرس و نگرانی. ولی همه اینها تو اتاق با در بسته اتفاق افتاد که نه مامانی و نه بابایی متوجه نشدند. راستی یادم رفت که قرار بود یه شام سبک بخورم تا ساعت 8. منم یه جوجه کباب آماده کرده بودم با پلو که بابایی زحمت کباب کردنشو کشید که خوشمزه ترین غذای عمرم بود. و واقعا هنوز هم مزه اش زیر زبونم هست و بعد از اون هرچه جوجه کباب خوردم اون مزه رو بهم نداده.
خلاصه بعد از راز و نیاز با خدا و سلام و صلوات بسیار رفتم که بخوابم. فکر کنم من راحت تر از بابایی خوابیدم. یک آرامش خاصی داشتم. واقعا خاص . بر خلاف همه مامانها نمیدانم چرا این شب را خیلی بد نگذروندم. تقریبا راحت و آرام خوابیدم فقط یکی دوبار بیدار شدم و از شوق دیدارت دوباره خوابیدم. البته باید بگویم که هر بار بیدار شدم بابایی بیدار بود و داشت نگام میکرد.
صبح زود هم بیدار شدم و دوباره با دوش دستی فقط بدنم را شستم که موهام خراب نشه. نماز خوندم و بعد از آماده شدن همراه بابایی، مامانی و خاله آدا که حالا به جمع ما اضافه شده بود به سمت بیمارستان راه افتادیم.
بیمارستان جم خیلی نزدیک ما نیست اما چون صبح زود بود خیلی طول نکشید که رسیدیم. ولی در طول راه هیچ کی حرف نمی زد سکوت عجیبی بود. منم یه بغض عجیبی تو گلوم بود که هیچی نمی تونستم بگم. وقتی رسیدیم. خاله راز قبل از ما تو بیمارستان بود و از لحظه ورود من به حیاط بیمارستان شروع کرد به فیلمبرداری و ثبت لحظه ها که تا آخر روزی که مرخص شدیم ادامه داشت اما متاسفانه شما وروجک من در اولین فرصت که به شیطونی رسیدی خرابش کردی که هنوزم دلم براش میسوزه چون خیلی خیلی فیلم قشنگی بود.
بابایی کارهای پذیرش رو انجام داد و یک اتاق خصوصی هم برام گرفت و همگی رفتیم بالا. من که فقط اتاقم را دیدم و بقیه اونجا موندن و من رفتم تو اتاق برای مانیتورینگ و آماده شدن. با همه خداحافظی کردم و رفتم تو.
تو اتاق خانمهای بسیار مهربون دستگاهها رو به من وصل کردن که البته بگم هنوز هم در مقایسه با مامانهای تخت بغلی شکم بسیار کوچولویی داشتم. اما همه چیز عالی بود. خانمی که می خواست برام آنزیوکت برای آمپول و سرم وصل کنه هر کاری کرد نتونست رگمو بگیره. تما دستهام سوراخ سوراخ شد . حتی روی دستم ولی موفق نشدند. آخر مجبور شدند برن از بخش نوزادان یه پرستار بیارن که رگ بچه هارو میگرفت و ظاهرا خیلی دقیق و وارد بود. که واقعا هم بود و موفق شد. البته بگم در تمام مدت این آبکش شدن من فقط لبخند میزدم و نگاهشون میکردم چون یه شوق عمیقی از اومدن تو در وجودم بود که این دردها رو برام هیچ میکرد. پرستارها و پرسنل اونجا اسممو گذاشته بودن مامان خوشگل خندان. شاید هم با خودشون میگفتن این چه سرخوشه همش میخنده. در این زمان درد شدیدی در کمرم حس میکردم که خودم فکر کردم از صاف خوابیدنه. اما وقتی به یکی از خانمها گفتم گفت نه انقباضاتت شروع شده و دستگاه نشون میده که دردهات داشته میومده. حس خیلی خوبی داشتم که بالاخره تونستم این لحظه رو هم حس کنم. و از دردش هم خوشم میومد چون فکر میکردم خودت میخواهی بیای بیرون و ما مجبورت نکردیم.
بالاخره خانم دکتر مهربان آمد و دستی به سرم کشید و یه معاینه کوچیک و گفت بالاخره هم تا این لحظه این وروجک نچرخید. و با نگاهی به دستگاه گفت ولی دردات شروع شده حس نمی کنی. گفتم چرا کمرم خیلی درد میکنه گفت پس خدارو شکر که همونی که میخواستی شد. یک مامان دوقلو دار قبل از من قرار بود بره تو اتاق عمل. اما خانم دکتر گفت اول اینو ببرین یهو پسرش عجله نکنه . و با لبخند بسیار زیبا و آرامش بخش دستی کشید رو شکمم و گفت آماده شو برو پایین تا من بیام پسرتو بدم تو بغلت.
خانمها دوباره آمدن و من را به برانکارد منتقل کردند کاملا آماده برای اتاق عمل. وقتی از اتاق اوردنم بیرون دیدم بابایی و خاله آدا و خاله راز جلوی در هستند. بابایی که به سمتم اومد دستم را گرفت و دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضی که از صبح تو گلوم خونه کرده بود ترکید و حالا گریه نکن کی گریه کن. طوری که نه می تونستم چیزی بگم و نه کسی رو ببینم. خانم پرستار به آقایی که برانکاردو میبرد گفت صبر کن یکم شوهرشو ببینه. منم فقط دست بابایی رو فشار میدام و نگاهش میکردم و گریه میکردم. (البته الانم گریم گرفت)
جلوی در آسانسور هم دیدم که مامانی و مامان جون هم دارن از طرف اتاق میان به سمت من. مامانم که سرخ شده بود ولی با آرامش دستم رو گرفت و گفت چرا گریه میکنی؟ تو که خیلی شجاعی. ولی همین بدتر اشکم رو درآورد. دستشو بوسیدم و بدون کلامی در آسانسور باز شد . منو بردن. خانم پرستار همراهم اجازه داد که بابایی باهام بیاد پایین و بعد هم گفت تو که تا الان داشتی میخندیدی. بعد به بابایی گفت خودشو واسه شما لوس میکنه. بابایی هم که مطمئنم بغض داشت فقط خندید.
از آسانسور که اومدیم بیرون دیگه فقط سقف رو میدیدم و رد شدن چراغهای رو سقف و بعد هم یه ساعت گنده و ورود به اتاق عمل و دیگه ندیدن بابایی.
بقیه در پست بعدی.