رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

رادين نفس من

خبر از حضور تو نازنينم

1391/7/10 12:50
نویسنده : مامان ازه
737 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

آمدي عزيز دلم و چه زيبا بود آمدنت.

حسي زيبا و دلنشين و در عين حال ترسناك و استرس زا.

وقتي حس كردم درونم هستي چه زيبا ترسيدم و چه زيبا وحشت كردم. ترسيدم ، وحشت كردم، گريه كردم و فرياد زدم اما به زيبايي. در دلم شاد بود اما ترس هم بود. در دلم غوغاي بود اما استرس هم بود. در دلم خنديدم اما بر لبانم گريه بود و هاي هاي. صبح رفتم آزمايش و بعد سركار تا عصر منتظر جواب. از ته دل ميخواستم باشي و باز از ته دل ميخواستم كه نباشي. دوگانگي، ترديد، وحشت. شادي، اطمينان و آرامش. خودم هم نميدانستم حالم چيست.

عصر با بابايي رفتم شهروند آر‍ژانتين. ساعت 7:15 روز 26 فروردين بود. تلفني جواب را گرفتم و مسئول مربوطه گفت : مثبت!!!!

به يكباره نشستم. نشستم و گريستم. توان بلند شدن در من نبود. خريد نصفه كاره ماند. و به ماشين برگشتم. از آنجا تا منزل با فرياد گريه كردم. نمي دانم چرا!!!!

تو لابي ساختمان توان تحمل به پايان رسيد و يكباره بالا آوردم با فريادهايي به بلندي آسمان.

و رسيدن به خانه و بالا آوردن در دستشويي و لرزيدن در حد مرگ.

نمي توانستم حتي كلامي حرف بزنم.

گريستم و گريستم.

ناخودآگاه دستم بر روي شکمم بود و حضور كوچك و غير قابل لمست را لمس ميكردم. تو را حس ميكردم در زير دستانم. درون دلم . ولي فقط يه تلقين بود. چرا كه وقتي شنبه رفتم دكتر و سونوگرافي اندازه يك كنجد بودي و درست به شكل يك كنجد. و تو شدي كنجدي مامان. هنوز قلب نداشتي. هيچي نداشتي. يه نقطه كوچولو كه فقط درون مرا حال مرا به هم ريخته بود. در لحظه اي شاد بودم و آرام . در لحظه اي بعد داغون و به هم ريخته و ناآرام.

الان به اون روز و به آن حال مي خندم.

از همان لحظه اول عاشقت بودم. و چون عاشق بودم ترسيدم كه مبادا لياقت اين عشق را اين حس را و اين مقام را نداشته باشم. ترسيدم كه مبادا آماده اين حس والا نباشم. ترسيدم كه توان انجام كارهاي معشوق را نداشته باشم. وقتي كنجدم را ديدم ديگر توان هيچ تصميمي نبود غير اينكه بايد حفظت كنم، پشتيبانت باشم و پذيراي وجود نازنينت.

و ديگر همراه بابايي و آرامش دادنش و همراه بودنش نه ماه را سپري كرديم.

سونوي بعدي و بعدي و بعدي. مراحل رشد و بزرگ شدن و شكل گرفتنهايت. عزيز دلم كه چه زيبا رشد كردي. چه زيبا ضربان قلبت را براي اولين بار به گوشم رساندي. كه زيباترين و دلنوازترين طنين زندگيم بود . چه زيبا دستان كوچكت را باز كردي و تكان دادي. چه زيبا پاهايت را بستي تا خانم دكتر نتواند به من بگويد دختري يا پسر. و چه زيبا در دلم آرميدي و به آرامي غلتيدي تا حضورت را حس كنم. مثل پروانه بال زدي. مثل حباب بر آب پرت پرت زدي و حست كردم. حس كردم درونمي. حس كردم وجودمي. حس كردم همراهمي. حس كردم مال مني. مال من. متعلق به من. و نزديكترين به من.!

واي كه چقدر ناب بود. چقدر زيبا بود و چقدر الهي.

رشد كردي و رشد كردي. و من توپول شدم و گرد و زيباترين حالت يك مادر. وقتي اطرافيان از زيبا شدنم ميگفتند واااي كه غرق در شادي و غرور ميشدم. چه غروري. كه مادر ميشوم. شايسته اين مقام شدم. خوشحال بودم كه خداي مهربانم مرا لايق دانست و اين هديه زيبا را به من عطا كرد.

و ديگر من شدم ما!

مايي زيبا و دلخواه.

با هم گذرانديم روزهاي قشنگ را. برايت لالايي خواندم. در حمام آب بازي كرديم. برايت شعر خواندم. نوشتم. حرف زدم. اسمت گذاردم. و صدايت كردم. نوازشت كردم. و تورا پرستيدم تا كامل شدي و آمدي.

كه چه مهمان زيبايي. 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

rahil
23 فروردین 91 16:19
سلام عزیزترینم می تونم بگم از اول تا آخر مطلب رو گریه کردم.چه زیبا احساساتت رو بیان کردی ."سخنی کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند" . تو لیاقت بهترین های عالم راداری . این را نه به خاطر اینکه خواهرمی میگم .به خاطر وجود نازنین خودت میگم کهبعد از انبیاء وامامان معصوم، بهترین شاهکار خدا بر روی زمین هستی.
آوا
26 فروردین 91 10:03
واااي آجي گريم گرفت . كاشكي همه منو مثل تو مي ديدن. و اميدوارم در درگاهخدا هم چنين لياقتي داشته باشم عزيزم