و اینک دومین سالی است که روز پدر بابا ندارم
بابای خوبم روزت مبارک
بابا نمیدانی تا چه حد دلتنکم. دلتنگ بودنت. داشتنت. آغوش گرم و محکم و مطمئنت.
بابا تو را میخواهم و فریاد میکنم. میخواهم که باشی. میخواستم که بودی.
میخواهم تو را در آغوش بگیرم و گرمای تنت جانبخش تنم باشد و روزت را تبریک بگویم. از صبح عکست را در دست گرفته ام و راه میروم. با تو حرف زدم. نشستم و عکست را نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم تا شاید پر شوم از نگاه مهربانت. اما تنگتر تنگ تر شد دلم برای چشمانت. برای دستانت برای صدایت. های های گریستم و فریاد زدم بابا باش، بابا بیا . بابا روزت مبارک .عکست را بر سینه فشردم و گریستم تا شاید گرمای تنت را حس کنم. اما بیشتر یخ کردم . تا عمق جانم یخ زد. خون در رگهایم منجمد شد. که قاب عکسی ساده و کوچک تمام آن بزرگی، تمام آن گرمی تمام آن زیبایی و تمام آن وقار را جا نمیشود.
من نمیفهمم که نیستی و هنوز باورم نیست که دیگرنمیایی. من تو را میخواهم. آغوش گرم و مطمئنت راو محکمی آغوشت و اطمینان دستانت را هیچ چیز و هیچ کس به من نمی دهد. من تو را میخواهم
بابا تمام بغضم را خالی میکنم تا شاید جای خالی تو با آن از دلم برود ولی هیچ چیزی دلم را خالی نمیکند و جای خالی تو آنقدر در دلم پر است که دارم میترکم.
رفتی از لحظه های زندگی ما. اما همه چیز گم شد تو پیچ و خم خاطره ها. با یاد چشمانت خاطره ها نیز کهنه و تکراری شده. اما بدون تو هیچ کس را یارای خط کشیدن بر گریه هایم نیست.
اصلا نمیدانم جی دارم مینویسم فقط نشسته ام و بر کیبرد فشار می ارورم و هر آنچه در این سراب رد پای تو در دلم میگذرد حک میشود. اصلا نمیدانم چی مینویسم. فقط مینوسیم تا شاید دلتگیهایم را بشنوی، بخوانی. بدانی. تا شاید بیایی
تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم. صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم. یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم. و مثل دیوانه ها هنوز منتظرم برگردی.
در سراب رد پای تو، نمیدانم کجا دستانت را گم کردم که پایانی بر آن نیست. هر شب گرمی دستاتو در آغوشم حس میکنم و به خواب میروم به امید آنکه در خواب در آغوشت گیرم. که دیگر دیدنت، بوئیدنت بوسیدنت در خواب ممکن است. به خوابم بیا که سخت دلتگ دستانت نگاهت و آغوشت هستم.
بابای بهترین روزت مبارک
( پسر خوبم منو ببخش که اینجا خانه تو بود، قرار بود از تو بنویسم و برای تو بنویسم. از بزرگ شدنت. از کارهای زیبایت. مرا ببخش که دنیایم با رفتن بزرگ زیر رورو شد. مرا ببخش که رفتن بزرگ مرا نیز از واقعیتم دور کرد. مرا داغون کرد. ببخش کوچولوی فهیم من. ولی این را بدان با اینکه رفتن بزرگ حتی خودم را از یاد خودم برد. تو را از یاد نبرده ام . در تمام وجودم جا داری و هر لحظه لحظه داشتنت را نفس میکشم و در این وادی تنها وجود تو بود التیام بخش این زخم دردناک من و در سینه ام حک میشود همه آن زیباییهای بزرگ شدنهایت)
این عکسو خیلی دوست دارم. اما افسوس که این لحظه ها خیلی کم برات اتفاق افتاد. ولی اوج احساس زیبا بود.
و این آخرین سالروز تولد من بود که بابا در کنارم بود و دیگه از این به بعد شمع هایم را بدون بابا فوت میکنم.
این آخرین چهارشنبه سوری و عیدی بود که بزرگ عزیز در بین ما بود و مثل هرسال بساط آتیش بازی رو که خیلی خیلی همیشه مقیدش بود و برای خوشحال کردن ما برگزار میکرد و بیشتر خاطرات خوب ما در این روزها رقم خورده و سعی میکرد بهترین شکل برامون زیباش کنه.
و این یکی آخرین نوروز و هفت سینی بود که با بزرگ عزیز گذشت و متاسفانه ما نوبت تهران بودیم و در کنارش نبودیم. افسوس
و همان نوروز
آخرین سفره های نوروزی که همیشه عاشقش بود و خیلی خیلی خوشحال بود