و باز هم روزهای بارداری
باز هم دلم میخواست که چیزهایی رو از این دوران بنویسم ، پس دوباره یه پست جدید با این عنوان.
در کل روزهای بارداری رو انقدر دوست داشتم و انقدر لحظه به لحظه اش برام شیرین بود که بر خلاف همه مامانها دلم نمی خواست تموم بشه. چون می دونستم این زمان تنها زمانیه که انقدر به من نزدیکی. البته خیلی دلم میخواست که بیایی و ببینم که چه شکلی هستی اما میدانستم که بالاخره این اتفاق میافته و میایی و برای همیشه کنار منی ولی این روزها که تو دلم خونه کردی به زودی تموم میشه.
وقتی که دیگه همه اعضاء بدنت تشکیل شده بود هر بار که میرفتم و صورت کوچولوتو میدیدم یه حس غریبی داشتم. با اینکه تصاویر سونو واضح و خوب نیست اما به نظرم خیلی ناز بودی. یه نی نی کوچولو ، با صورت گرد و لپ های قشنگ و همیشه یه آرامشی داشتی که خیلی در اون حالت زیبا بود. چهره اون روزهات هنوز تو ذهنم هست. و گاهی الان که کنارت دراز میکشم و نگاهت میکنم باز همون ته چهره را تو صورتت میبینم و خیلی حس خوبی بهم میده. یه بار هم که کنارت دراز کشیده بودم یهو این حس برام پیش اومد و بغلت کردم و سفت بوسیدم و بهت گفتم درست شکل توی سونوهات بودی. که پرسیدی سونو چیه ؟ و برات توضیح دادم. خیلی خوشت اومده و حالا گاهی میگی مامان قصه اشو برام بگو .
اولین بار که تکوناتو حس کردم، سر کار بودم. نشسته بودم که حس کردم یه چیزی رو دلم پرپر میزنه . ناخودآگاه دستم به سمت شکمم رفت. چند ثانیه بعد دوباره تکرار شد. گریه ام گرفته بود. ولی همینجوری دستم رو شکمم بود و با دقت نگاه میکردم. ولی دیگه تکرار نشد. یه حرکت خیلی ریز بود. خیلی آرام. مثل پر زدن یه پروانه. یا حتی ترکیدن یه حباب روی آب. یه پرت پرت کوچولو. و خیلی خیلی زیبا و لذت بخش. حالا احساس میکردم اولین ارتباط کلامی ما شکل گرفت. اولین حس دوطرفه. تا حالا حست میکردم ولی همش تصورم این بود که تو هیچ ارتباطی با من نداری. ولی حالا دیگه اولین بار در زدی. و من که از خیلی قبل درو برات باز کرده بودم. یه بفرمائید محکم بهت گفتم. که وارد قلبم بشی. و آمدی و در قلبم در روحم در جانم در نفسم و همه وجودم لانه کردی. و تا امروز و همیشه خواهی ماند. آخه دیگه این در قفل شده و نمی تونی بری بیرون. و کلیدش هم دست منو تو نیست دست خداست.
تا آخر هم که بزرگ و بزرگ تر میشدی این ضربه ها محکم تر میشد ولی هیچ وقت آزار دهنده نبود. همیشه حس میکردم خیلی آروم حرکت میکنی و مثل یک ماهی از این طرف سر میخوری و میری اون طرف. گاهی حس میکردم داری دستاتو میکشی خیلی آروم. و شاید هم گاهی پاهاتو. ولی همه اینها خیلی به آرامی اتفاق میافتاد. گاهی که میشنیدم که مامانها از نخوابیدن و بیدار شدن وسط شب به خاطر تکون خوردنهای نی نی شکایت میکنن برام عجیب بود . و گاهی هم نگران میشدم که چرا نی نی من اینجوری تکون نمی خوره. ولی وقتی به دنیا اومدی و حرکات آرومتو میدیدم کاملا حس میکردم که اون موقع هم تو دلم همینجوری حرکت میکردی و کاملا حسم درست بوده.
یک بار که رفته بودم پیش خانم دکتر ، منتظر بودم تا نوبتم بشه. یه خانم که خارجی هم بود همینطوری که نشسته بود نی نی تو دلش آنچنان تکانی خورد و جابه جا شد که کاملا از روی لباس حتی برای من که روبروش نشسته بودم پیدا بود که یهو دستش رفت رو شکمش و هر دو خندیدیم. خیلی قشنگ بود. ولی من هیچ وقت همچین حرکتی رو از شما ندیدم.
ولی همین حرکتهای کوچولوتو گاهی بابایی هم حس میکرد. گاهی که تکون میخوردی بهش میگفتم دستتو بذار ، دستشو میگذاشت رو شکمم و با تکون خوردنت یهو سرخ میشد و یه نگاه عمیق به من. ولی چیزی نمی گفت. گاهی هم من از پشت بغلش میکردم و شکمم رو میچسبوندم به پشتش و اینجوری بهتر حرکتت رو حس میکرد. ولی اینجا هم یهو میچرخید وفقط نگاهم میکرد. ولی این نگاهها پر از معنی بود.
یک بار که مهمون داشتم ، تند تند داشتم کار میکردم یهو شکمم خورد به گوشه اپن آشپزخانه. حس میکردم شکمم فرو رفته و انقدر ترسیده بودم. فوری زنگ زدم به آدا و گفت که نگران نباش. مایع آمنوتیک دور بچه نمی گذاره که به این آسونی ضربه بخوره. با اینکه بهش اطمینان داشتم ولی باز گاهی فکر میکردم نکنه به چشمت ضربه زده باشه. و این نگرانی هم در سونوی بعدی برطرف شد.
البته نگرانیهای جورواجور در این مدت همیشه همراهم بود. و به چیزهای عجیب و غریب زیاد فکر میکردم. ولی یکبار باز تو مطب دکترم یه کاتالوگی که مربوط به بیماریهای خاص جنین بود داشتم مطالعه میکردم و حس غریبی برام پیش اومده بود ولی در آخرین صفحه نوشته بود ولی به یاد داشته باشین که 99% کودکان سالم به دنیا می آیند. انقدر این جمله قوی و تأثیر گذار بود که نه تنها اون موقع آروم شدم بلکه تا آخر هم هر جا فکرم درگیر میشد با یادآوری این جمله آروم میشدم.
از اول هم خیلی دلم میخواست که حتما طبیعی زایمان کنم و به خاطر همین این دکتر را انتخاب کرده بودم که تأکید زیادی روی زایمان طبیعی داشت و بدون دلیل سزارین نمی کرد. و فکر کنم تو هفته 34 یا 35 بود که فهمیدم که نمی تونم طبیعی زایمان کنم و شما پسر کوچولوی من نشستی اون تو و دلت نمی خواهد که بچرخی و سرتو پایین بیاری. و در اصطلاح پزشکی بریچ هستی. چون خیلی تأکید داشتم خانم دکتر گفت صبر کن گاهی تو هفته 37 هم ممکنه که جنین بچرخه. ولی هفته 37 هم آمد و شما نچرخیدی. خانم دکتر که حس منو فهمیده بود گفت اگه خیلی دلت میخواهد می تونیم با طب سوزنی بچه رو بچرخونیم. با خانم دکتر مربوطه هم تماس گرفت و قرار گذاشت. ولی گفتم برم خونه شب بهتون خبر میدم. ولی هر چقدر فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم راضی نشدم. چون مطمئن بودم که این خواست خداست و حتما یه حکمتی توش هست. چون من نیتم و تلاشم برای زایمان طبیعی بود . پس حالا که نچرخیدی حتما دلیلی از طرف خدا داره. و اصلا دلم نمی خواد که تو کار خدا دخالتی بکنم. به همین دلیل زنگ زدم به خانم دکتر و گفتم نمیخواهم اینکارو بکنم. که خانم دکتر هم خندید و گفت با شناختی که راجع به شما و اعتقاداتت داشتم مطمئن بودم این کارو نمی کنی. و به این ترتیب قرار ما شد برای سه شنبه ساعت 8 صبح در بیمارستان جم.
کمی بغض کردم. ولی با این فکر که خدا خواسته تسلیم شدم و با خنده گفتم چشم.
در آخرین باری هم که خانم دکتر را دیدم گفتم نمیشه یه هفته دیگه صبر کنیم شاید بچرخه. دلم میخواهد دردام شروع بشه بعد برم بیمارستان حداقل. ولی ایشان منو توجیه کرد که حالا که قراره سزارین بشی بهتره دردات شروع نشه تا عمل بدون ریسک و کم خطر دادتری داشته باشی. حتی بابایی هم با خانم دکتر برای عقب انداختن عمل صحبت کرد ولی باز هم نشد و قرار همان که بود شد.
همه میگفتن اولین بارداری هستی که نمیخواهی نی نی زود بیاد چون همه دیگه این آخر خسته میشن و می خوان که زودتر راحت بشن و سبک. ولی من واقعا دلم می خواست تا هر موقع که دوست داری اون تو بمونی.