رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

رادين نفس من

و باز هم روزهای بارداری

1391/7/10 12:21
نویسنده : مامان ازه
819 بازدید
اشتراک گذاری

Baby3e1.gif

باز هم دلم میخواست که چیزهایی رو از این دوران بنویسم ، پس دوباره یه پست جدید با این عنوان.

در کل روزهای بارداری رو انقدر دوست داشتم و انقدر لحظه به لحظه اش برام شیرین بود که بر خلاف همه مامانها دلم نمی خواست تموم بشه. چون می دونستم این زمان تنها زمانیه که انقدر به من نزدیکی. البته خیلی دلم میخواست که بیایی و ببینم که چه شکلی هستی اما میدانستم که بالاخره این اتفاق میافته و میایی و برای همیشه کنار منی ولی این روزها که تو دلم خونه کردی به زودی تموم میشه.

8.gif

وقتی که دیگه همه اعضاء بدنت تشکیل شده بود هر بار که میرفتم و صورت کوچولوتو میدیدم یه حس غریبی داشتم. با اینکه تصاویر سونو واضح و خوب نیست اما به نظرم خیلی ناز بودی. یه نی نی کوچولو ، با صورت گرد و لپ های قشنگ و همیشه یه آرامشی داشتی که خیلی در اون حالت زیبا بود. چهره اون روزهات هنوز تو ذهنم هست. و گاهی الان که کنارت دراز میکشم و نگاهت میکنم باز همون ته چهره را تو صورتت میبینم و خیلی حس خوبی بهم میده. یه بار هم که کنارت دراز کشیده بودم یهو این حس برام پیش اومد و بغلت کردم و سفت بوسیدم و بهت گفتم درست شکل توی سونوهات بودی. که پرسیدی سونو چیه ؟ و برات توضیح دادم. خیلی خوشت اومده و حالا گاهی میگی مامان قصه اشو برام بگو .

 

اولین بار که تکوناتو حس کردم، سر کار بودم. نشسته بودم که حس کردم یه چیزی رو دلم پرپر میزنه . ناخودآگاه دستم به سمت شکمم رفت. چند ثانیه بعد دوباره تکرار شد. گریه ام گرفته بود. ولی همینجوری دستم رو شکمم بود و با دقت نگاه میکردم. ولی دیگه تکرار نشد. یه حرکت خیلی ریز بود. خیلی آرام. مثل پر زدن یه پروانه. یا حتی ترکیدن یه حباب روی آب. یه پرت پرت کوچولو. و خیلی خیلی زیبا و لذت بخش. حالا احساس میکردم اولین ارتباط کلامی ما شکل گرفت. اولین حس دوطرفه. تا حالا حست میکردم ولی همش تصورم این بود که تو هیچ ارتباطی با من نداری. ولی حالا دیگه اولین بار در زدی. و من که از خیلی قبل درو برات باز کرده بودم. یه بفرمائید محکم بهت گفتم. که وارد قلبم بشی. و آمدی و در قلبم در روحم در جانم در نفسم و همه وجودم لانه کردی. و تا امروز و همیشه خواهی ماند. آخه دیگه این در قفل شده و نمی تونی بری بیرون. و کلیدش هم دست منو تو نیست دست خداست.

Emoticon

تا آخر هم که بزرگ و بزرگ تر میشدی این ضربه ها محکم تر میشد ولی هیچ وقت آزار دهنده نبود. همیشه حس میکردم خیلی آروم حرکت میکنی و مثل یک ماهی از این طرف سر میخوری و میری اون طرف. گاهی حس میکردم داری دستاتو میکشی خیلی آروم. و شاید هم گاهی پاهاتو. ولی همه اینها خیلی به آرامی اتفاق میافتاد. گاهی که میشنیدم که مامانها از نخوابیدن و بیدار شدن وسط شب به خاطر تکون خوردنهای نی نی شکایت میکنن برام عجیب بود . و گاهی هم نگران میشدم که چرا نی نی من اینجوری تکون نمی خوره. ولی وقتی به دنیا اومدی و حرکات آرومتو میدیدم کاملا حس میکردم که اون موقع هم تو دلم همینجوری حرکت میکردی و کاملا حسم درست بوده.

یک بار که رفته بودم پیش خانم دکتر ، منتظر بودم تا نوبتم بشه. یه خانم که خارجی هم بود همینطوری که نشسته بود نی نی تو دلش آنچنان تکانی خورد و جابه جا شد که کاملا از روی لباس حتی برای من که روبروش نشسته بودم پیدا بود که یهو دستش رفت رو شکمش و هر دو خندیدیم. خیلی قشنگ بود. ولی من هیچ وقت همچین حرکتی رو از شما ندیدم.

ولی همین حرکتهای کوچولوتو گاهی بابایی هم حس میکرد. گاهی که تکون میخوردی بهش میگفتم دستتو بذار ، دستشو میگذاشت رو شکمم و با تکون خوردنت یهو سرخ میشد و یه نگاه عمیق به من. ولی چیزی نمی گفت. گاهی هم من از پشت بغلش میکردم و شکمم رو میچسبوندم به پشتش و اینجوری بهتر حرکتت رو حس میکرد. ولی اینجا هم یهو میچرخید وفقط نگاهم میکرد. ولی این نگاهها پر از معنی بود.

 یک بار که مهمون داشتم ، تند تند داشتم کار میکردم یهو شکمم خورد به گوشه اپن آشپزخانه. حس میکردم شکمم فرو رفته و انقدر ترسیده بودم. فوری زنگ زدم به آدا و گفت که نگران نباش. مایع آمنوتیک دور بچه نمی گذاره که به این آسونی ضربه بخوره. با اینکه بهش اطمینان داشتم ولی باز گاهی فکر میکردم نکنه به چشمت ضربه زده باشه. و این نگرانی هم در سونوی بعدی برطرف شد.

البته نگرانیهای جورواجور در این مدت همیشه همراهم بود. و به چیزهای عجیب و غریب زیاد فکر میکردم. ولی یکبار باز تو مطب دکترم یه کاتالوگی که مربوط به بیماریهای خاص جنین بود داشتم مطالعه میکردم و حس غریبی برام پیش اومده بود ولی در آخرین صفحه نوشته بود ولی به یاد داشته باشین که 99% کودکان سالم به دنیا می آیند. انقدر این جمله قوی و تأثیر گذار بود که نه تنها اون موقع آروم شدم بلکه تا آخر هم هر جا فکرم درگیر میشد با یادآوری این جمله آروم میشدم.

از اول هم خیلی دلم میخواست که حتما طبیعی زایمان کنم و به خاطر همین این دکتر را انتخاب کرده بودم که تأکید زیادی روی زایمان طبیعی داشت و بدون دلیل سزارین نمی کرد. و فکر کنم تو هفته 34 یا 35 بود که فهمیدم که نمی تونم طبیعی زایمان کنم و شما پسر کوچولوی من نشستی اون تو و دلت نمی خواهد که بچرخی و سرتو پایین بیاری. و در اصطلاح پزشکی بریچ هستی. چون خیلی تأکید داشتم خانم دکتر گفت صبر کن گاهی تو هفته 37 هم ممکنه که جنین بچرخه. ولی هفته 37 هم آمد و شما نچرخیدی. خانم دکتر که حس منو فهمیده بود گفت اگه خیلی دلت میخواهد می تونیم با طب سوزنی بچه رو بچرخونیم. با خانم دکتر مربوطه هم تماس گرفت و قرار گذاشت. ولی گفتم برم خونه شب بهتون خبر میدم. ولی هر چقدر فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم راضی نشدم. چون مطمئن بودم که این خواست خداست و حتما یه حکمتی توش هست. چون من نیتم و تلاشم برای زایمان طبیعی بود . پس حالا که نچرخیدی حتما دلیلی از طرف خدا داره. و اصلا دلم نمی خواد که تو کار خدا دخالتی بکنم. به همین دلیل زنگ زدم به خانم دکتر و گفتم نمیخواهم اینکارو بکنم. که خانم دکتر هم خندید و گفت با شناختی که راجع به شما و اعتقاداتت داشتم مطمئن بودم این کارو نمی کنی. و به این ترتیب قرار ما شد برای سه شنبه ساعت 8 صبح در بیمارستان جم.

کمی بغض کردم. ولی با این فکر که خدا خواسته تسلیم شدم و با خنده گفتم چشم.

در آخرین باری هم که خانم دکتر را دیدم گفتم نمیشه یه هفته دیگه صبر کنیم شاید بچرخه. دلم میخواهد دردام شروع بشه بعد برم بیمارستان حداقل. ولی ایشان منو توجیه کرد که حالا که قراره سزارین بشی بهتره دردات شروع نشه تا عمل بدون ریسک و کم خطر دادتری داشته باشی. حتی بابایی هم با خانم دکتر برای عقب انداختن عمل صحبت کرد ولی باز هم نشد و قرار همان که بود شد.

همه میگفتن اولین بارداری هستی که نمیخواهی نی نی زود بیاد چون همه دیگه این آخر خسته میشن و می خوان که زودتر راحت بشن و سبک. ولی من واقعا دلم می خواست تا هر موقع که دوست داری اون تو بمونی.

            

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

Rahil
18 مرداد 91 14:07
سلام خواهر گلی
من هم یاد اون دوران افتادم .خیلی باردار خوشگلی بودی .قدبلند ویک شکم خوشگل .با این که سرکار انقدر زن باردار دیده بودم دیگه هیچ جذابیتی برام نداشتند ولی تو برایم خیلی زیبا بودی واز اینکه قراره خاله بشیم احساس خیلی خوبی داشتیم .دعا کن این احساس رو خدا نصیبت کنه .تا منظور ما را درک کنی.
به امید سلامتی تمام مادران وکودکان دنیا


میسی آجی!!!
ولی باید بگم که شما خیلی خیلی بی انصافین که منو از این حس بی نصیب گذاشتین. حلالتون نمیکنم. ها ها ها
مریم مامان سلما
20 مرداد 91 3:19
سلام دوستم دل نوشته هاتو خوندم مثل همیشه خیلی قشنگ بودن صورت رادین جون و از طرف من حتما ببوس


ممنونم مریم جون. لطف داری. عزیزم. سلمای عزیزم رو ببوس.
خاله نسيم
21 مرداد 91 9:39
آواجون اونقدر بارداريتو خوب توصيف كردي كه منو بردي به اون دوران ويكم احساس كردم بازم يه چيزي تو دلم وول وول ميخوره

منم اول دوست داشتم طبيعي زايمان كنم اما نشد ومثل شما هم دوست داشتم آرتين خودش روز تولدشو انتخاب كنه نه من ودكتر وبالاخره هم همين جور شد وآرتيني خودش زودتر بدنيا اومد


مرسی نسیم جون. خوشحالم که شما حداقل یه بخششو اونجور که میخواستی تجربه کردی.
مامان آناهل
21 مرداد 91 17:07
سلام . مامان رادین عزیز . چقدر نوشته هات روی من تاثیر داشت . چقدر بارداری ما به هم شبیه بوده . خیلی بهتر از آنچه میخواستم ، انگار بارداری خودم رو توصیف کردی . خیلی قشنگ مینویسی . با افتخار شما رو لینک میکنم. و برای خودت و رادین آرزوی شادی و سعادت دارم.


ممنون مامان آناهل عزیز. ممنونم از این همه لطف شما. آناهل بانمک را ببوسین.
مامان سونیا
22 مرداد 91 15:47
چقدر قشنگ نوشتی من که همه اون خاطرات و لحظات برام زنده شدند ولی میترسم دوباره بخوام زیمان رو تجربه کنم وای که خیلی سخته


ممنونم که به ماسر زدین عزیزم.
من خیلی دوست دارم که بارداری و زایمان رو دوباره تجربه کنم. فقط از بچه داری بعدش خیلی میترسم چون خیلی سخته.
الیسا
23 مرداد 91 8:26
آوای نازنین دوران بارداری برای هر زنی شیرینی های خاص خودش را دارد .... دل مشغولیهای خودش ....سختی های خودش ....الهی که خداوند حلاوتش را به همه زن ها بچشاند ...

من هم بارداری خوب و نسبتا آرومی داشتم ..... و دوست دارم خاطراتش را برای محمدصادق به زودی تعریف کنم .... درست مثل تو برای رادین .

ببوس پسرک زیبا رویت را!!!

مرسی . خیلی خوشحالم دوستان خوبی مثل شما دارم.

خاله نسيم
23 مرداد 91 8:31
آواجون شماهميشه نسبت به ما ووبلاگمون لطف داري
خانمي من بيشتر از شكلكهاي جالب آروين كمك ميگيرم
http://arvin-sheklak.niniweblog.comعكساي خوبي داري
اما من تو قسمت پيوندهاي روزانه وبلاگ زيادي ذخيره كردم اگه دوست داشته باشي ميتوني به همشون سري بزني واز هر كدوم خوشت اومد تو وب خودتم استفاده كني
براي آواجونم ورادين ماهم


مرسی نسیم جون . همه رو نگاه کردم و ازشون استفاده میکنم. خیلی مرسی خاله جون.