رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

رادين نفس من

شیرین زبانیهای این روزها

کارهات همه قشنگه و حرفهات همه شیرین ولی بعضی هاش که یادمه اینجا مینویسم. البته بیشتر مناسب حال و هوای این روزهای ماست ولی باز هم قشنگه. - تو روزهای استراحت مطلقی من اومدی دراز کشیدی کنارم و گفتی مامان بگو داری به چی فکر میکنی؟ خوب منم پرسیدم رادین جان داری به چی فکر میکنی؟ گفتی دارم به حرف خدا فکر میکنم. مگه چی گفته؟ آخه من بهش گفتم خدا میشه تورفن (لطفا) به مامانم نی نی بدی؟ خدا گفت بله پسرم! اگه تو بخوابی بیدار بشی من یه نینی به مامانت میدم.!!! (اینو بگم که این روزها خودت خیلی چیزها که تو ذهنت هست میایی میگی مامان بپرس مثلا چی یا بگو چی میگی و از این چیزها) - یه روز رفتی نشستی کنار عکس بزرگ و خیلی از ته دل و با افسوس و عین آدم ...
18 بهمن 1391

استراحت مطلق

این روزها سخت کمردرد  پادرد دارم و در حال استراحت تو خونه هستم. سرکار هم نمیرم. ولی لطفش به اینه که دوباره با پسرم تو خونه هستیم و مثل روزهای سال گذشته کنار هم هستیم و از مهد هم خبری نیست. البته دل خودم با پارسال خیلی فرق داره ولی سعی میکنم روزهای خوبی رو کنار هم بگذرونیم تا شاید پسرک کوچکم کمی سختیهای این مدت رو که بر او گذشت فراموش کنه. البته نطقهای بسیار جالبی هم دارند ایشون که کم کم می نویسم. ...
18 دی 1391

برای چهلمین روز رفتنت

شبی از شبهای سخت دوران بیمارستان در گوشه ای تک و تنها نشسته بودم و اشک میریختم و با خود می اندیشیدم. بابای نازنینم گوئی تو در مسیر طلوعی و من اسیر غروب. ببین شبهای بدون تو چگونه میگذرد!!! بلند شو نازنین پدر، ببین کاشانه ما در نبودت چگونه ساکت و تنهاست. ما را تنها مگذار، اگر بروی تنها وجود بی قرار ما به یادگار می ماند. اگر می خواهی که زار نگرییم برگرد و بیا. نکند در این قمار بازنده باشیم.   از دست زمانه، از روزگار در حیرت و اندیشه ام، تو را دیوانه وار میخواهم، میخواهم که برگردی. بابا زندگی بدون تو سخته، دور از تو، بدون آغوش گرم و امن تو، خانه ام هنوز بوی تو دارد، آخرین نشیمن تو در خانه ام هنوز از ...
2 دی 1391

شاهکارهای تو!

روزهای اولی که بزرگ عزیز آسمانی شد و رفت پیش خدا بهت نگفتیم. ولی به هر حال فهمیدی. از حال زار من و خیلی چیزهای دیگه. یه روز پرسیدی مامان بزرگ چی شد؟ بازم میاد خونمون؟ اگه بیاد من دوباره قلقلکش میدم بخنده. من که به زور خودمو کنترل میکردم و اشکهام تو چشمم جمع شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد به سختی بهت توضیح دادم که کوچولوی قشنگم بزرگ دیگه نمیاد خونمون. دیگه رفته پیش خدا و از تو آسمونها مارو نگاه میکنه. و چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره دیگه نمیاد پیش ما. دو سه روز بعدش اومدی گفتی: مامان بگم چرا بعضی وقتها وقتی کسی که پیره مریض میشه دیگه نمیاد خونه؟ آخه خدا بهش میگه بیا پیش خودم. آخه خدا فکر میکنه اینها که پیر میشن ا...
28 آذر 1391

مرا ببخش کوچولوی نازنینم

عزیز کوچولوی من مرا ببخش. مرا ببخش برای خیلی چیزها که در این مدت میشد باشد، میشد داشته باشی و نبود و نداشتی. دو هفته اسیر بیمارستان رفتنهای ما بودی و بعد هم که دیگر هیچ حوصله ای نبود تا با تو کوچک مهربانم باشم. حوصله ای نبود تا با تو بازی کنم ، صحبت کنم و مهربانانه و با صورتی گرم و خندان با تو و در کنار تو باشم. هزاران هزان بار میگویم مرا ببخش عزیز مادر. ولی بدان که همانقدر که تو برای من مادر عزیز هستی بزرگ نیز برای من پدری بود عزیز. پدری بود بزرگ آنقدر که خودت با تمام کوچکی او را بزرگ میخواندی. کوچولوی نازنینم میدانم به تو بد گذشت و شاید در بعضی لحظه ها بر تو بد کردم. ولی بدان که دلم خون بود. بدان که قلبم مال تو و با تو بود ...
13 آذر 1391

بزرگ مهربانم چشماتو باز کن.

جمعه شب ساعت 10:10 بزرگ عزیزم یکباره مثل یک شاخه گل افتاد. سیاه شد و دیگر نفس نکشید. با وحشت تمام جیغ زدم و برسر زنان با کمک بقیه او را به اورژانس رساندیم و بعد از چهار شوک الکتریکی ضربان قلب برگشت. ولی هنوز تنفس با دستگاه و کاملا در کما. تو اون کوه بزرگی که سر تا پا غروره ... به قول خاله راز این شعر همیشه یادآور پدر عزیزم هست. بابای قشنگم چشماتو باز کن. مقاومت کن عزیز مهربانم. نمیدانی چقدر سخت است پدری را که همیشه تکیه گاهت بوده همیشه امید زندگیت بوده همیشه و در همه حال مایه افتخارت بوده. از وقار و ابهت همیشه زبانزد بوده. قوت نفس و جسمش برای همه مثال زدنی بوده حالا با چشمانی بسته بر روی تخت بیمارستان بی صدا و خاموش و با ک...
13 آذر 1391

هنوز خبری نیست!

عزیز قشنگم امروز نه روزه که چشماتو بستی و هنوز ما در حسرت بازکردنش هستیم. هنوز با چشمانی اشکی و تن هایی زار و خسته به درگاه خدا التماس میکنیم اما هنوز خبری نیست. تنها جای امید اینکه اعضای داخلی هنوز کار میکنه. کبد، کلیه و بقیه سر جای خود هستند. ضربان قلب منظم و البته کمی ضعیف ، اما همچنان نفس با دستگاه. و هیچ دستوری از مغز نمی رسد. قربونت برم مقاومت کن. باز هم مقاومت کن.
13 آذر 1391

بمون! خواهش میکنم بمون.

تو اون کوه بلندی , که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید ,غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی , برای خستگی هام تو میدونی چی میگم , تو گوش میدی به حرفام به چشم من , به چشم من , تو اون کوهی پر غروری , بی نیازی , با شکوهی طعم بارون , بوی دریا , رنگ کوهی تو همون اوج غریب قله هایی تو دلت فریادِ , اما بی صدایی هم صدای خوبم , بخون تا بخونم عمر من تو هستی , بمون تا بمونم یه جا ابر آسمون , یه جا پر از ستاره یه جا آفتابیه آسمون , یه جا می باره بی تو اما همه جا , ابری و غم گرفته ست ... ...
13 آذر 1391