رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

رادين نفس من

برای دوستان

دوستان خوب وبلاگی من. شاید تعجب کنین که یهو چرا اینهارو نوشتم. من چون دیر شروع به نوشتن وبلاگ پسرم کردم. خوب این چیزا رو براش ننوشته بودم. ولی دوست داشتم براش بنویسم و این لحظات هم براش ثبت بشه. تصمیم گرفتم که اینهارو و مراحل بارداری و به دنیا اومدنشو بنویسم . که حالا مرحله به مرحله می نویسم. امیدوارم که حوصله کنین و بخونین. ممنون ...
10 مهر 1391

شیرین زبونیهای این روزها

- من زیاد حالم خوب نیست و خوابیدم رو تخت. بابایی هم برای دلجویی اومده پیشم. داری تو هال بازی میکنی. میدوی میایی پیش ما و با شیطنت میگی شما دو تا دارین چی کار میکنین؟ بابایی بهت میگه مامان زیاد حالش خوب نیست داره استراحت میکنه. حالا دیگه خودتو بین ما دوتا حسابی چپوندی و نیمه نشسته لم دادی به من. رو به بابا میگی: بابا خوب این مامان چرا حالش خوب نیست دیگه نمی میره؟ خوب بمیره دیگه.!!! قیافه من دیدنی بود. ولی خنده ام گرفته بود. به اینکه هنوز هیچ چیزی از مردن نمی دونی. بهت میگیم رادین حالا مردن یعنی چی؟ اگه کسی بمیره چی میشه. میگی خوب میره پیش خدا دیگه. میگم خوب من بمیرم ؟ تو ناراحت میشی ها. میگی نه دیگه ناراحتی نداره که میری پ...
10 مهر 1391

خاطرات روز زایمان

بالاخره روز موعود رسید. روزی که حالا قراره صورت ماه تو کوچولوی نازنینم را بدون هیچ فاصله ای ببینم. عطر تنت را که از بهشت اومده بدون هیچ حائلی حس کنم. و به آرامی تو را در آغوش بکشم. نازنین زیبای من برایت می نویسم که بدانی چقدر مشتاقانه به دیدارت آمدم. دوشنبه عصر بعد از اینکه همه کارها رو چک کردم که همه چیز مرتب باشه و آماده و تمیز خیالم راحت شد. دوباره ساکت رو چک کردم که چیزی جا نمونده باشه. مدارک و ساک خودم هم . مامانی هم خونمون بود و بهم کمک میکرد. رفتم حمام و کلی اونجا برای آخرین بار باهات حرف زدم و با هم بازی کردیم. مطمئنم تو هم لذت میبردی چون تکونهای آرامت کاملا این حس رو بهم میداد که تو هم داری واقعا تو بازی شرکت میکنی. ب...
10 مهر 1391

و باز هم روزهای بارداری

باز هم دلم میخواست که چیزهایی رو از این دوران بنویسم ، پس دوباره یه پست جدید با این عنوان. در کل روزهای بارداری رو انقدر دوست داشتم و انقدر لحظه به لحظه اش برام شیرین بود که بر خلاف همه مامانها دلم نمی خواست تموم بشه. چون می دونستم این زمان تنها زمانیه که انقدر به من نزدیکی. البته خیلی دلم میخواست که بیایی و ببینم که چه شکلی هستی اما میدانستم که بالاخره این اتفاق میافته و میایی و برای همیشه کنار منی ولی این روزها که تو دلم خونه کردی به زودی تموم میشه. وقتی که دیگه همه اعضاء بدنت تشکیل شده بود هر بار که میرفتم و صورت کوچولوتو میدیدم یه حس غریبی داشتم. با اینکه تصاویر سونو واضح و خوب نیست اما به نظرم خیلی ناز بودی...
10 مهر 1391

لحظات دیدن روی ماهت

وارد اتاق عمل که شدم. چند خانم و آقا در اتاق حضور داشتند که هر کدام ظاهرا مسئولیت خاص خود را داشتند. منو به تخت عمل منتقل کردند. دستگاهها تنظیم شد. دستهای من به شکل صلیب از دو طرف به دستگاههایی متصل شد. دکتر بیهوشی بالای سرم بود. و پرده ای هم از بالای شکمم راه را بسته بود که دیگه شکمم را نمی دیدم. خانمها هم مشغول آماده کردن محل عمل بودند. و من فقط هاج و واج همه رو نگاه میکردم و حرفی نمیزدم. فقط نگاه میکردم. نمیترسیدم اما یه حس خاصی داشتم. شاید یه نگرانی همراه با ناشناسی. انگار هیچی نمی دونستم. با اینکه خیلی مطالعه کرده بودم و دقیقا می دونستم که چه اتفاقاتی میافتد ولی مثل گیجها فقط نگاه میکردم و گاهی هم لبخندی به کسی که منو نگاه م...
10 مهر 1391

وقتی مادر میشی!

مادر که میشی دیگه نمیفهمی خواب عمیق و کامل شب یعنی چی وقتی بارداری که خوب اوایل حالتهای بد بارداری و بعد هم سنگینی و استرس اینکه رو شکم نخوابم، وقتی نی نی خیلی کوچیکه شیر میخواهد و باید جاشو عوض کنی در چند نوبت، وقتی بزرگتر میشه و اتاقش رو جدا میکنی از استرس مادرانه شبی چند بار باید سر بزنی که مطمئن بشی و دلت آروم بگیره که بچه سر جاشه و کسی نیومده نصف شب اونو از تو تختش ببره، کمی هم که بزرگتر میشه همش پتو رو میندازه این طرف اون طرف که باید بری صافش کنی که سرما نخوره مادر که میشی دیگه نمی دونی خوابیدن تا هر وقت که دلت میخواهد یعنی چی چون نی نی بیدار میشه و دوباره شیر میخواهد و باید تر و خشک بشه. بعد هم صبحانه میخواهد و ...
10 مهر 1391

و تا مادر نشی نمیدونی!

عزیز دلم تو پست قبلی نوشتم از سختیهای مادر شدن اما نه به این منظور که فکر کنی مادر شدن بد واقعه ای است، نوشتم تا فقط بدانی که مادر چقدر دوستت دارد که با همه این سختیها باز هم به مادر بودن خود افتخار میکند و حالا نیز می نویسم از خوبیها و الطاف مادر شدن تا بدانی که چقدر عمیق است و دلپذیر این مادر شدن حتی اگر سخت باشد.  تا مادر نشی نمی دونی: اون لحظه ای که برای اولین بار می فهمی یه موجود کوچولو تو دلت داره وول میخوره چه حس زیبایی است. اون لحظه ای که به همسری می گویی که بابا میشود و برق چشمانش دیدنی است چه حسی زیبایی دارد. اون لحظه ای که برای اولین بار موجود ریز و کوچولویی را در نهاد خود می بینی لذتی در دلت م...
10 مهر 1391

همش پريد

ماماني يه عالمه برات نوشته بودم ولي همش پريد . در اولين فرصت سعي ميكنم دوباره بنويسم. فقط ميگم دوست دارم يه دنيا و اين هم خنده زيباي تو ...
10 مهر 1391