رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

رادين نفس من

روز کودک مبارک

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم کودک زیبای من روزت مبارک. عزیز دل مامان. امروز خوشحالم که حداقل در چنین مناسبتی روزی خوب و خوش را با هم آغاز کردیم. فرشته مهربان من. دیروز بعد از اینکه به مهد آمدم با هم دسته گلی برای بابا خریدیم که بابت اذیت صبح ازش معذرت خواهی کنیم. خیلی خوشحال بودی و با ذوقی کودکانه گلها را در دستت گرفته بودی و به خانه رفتیم. شبی آرام و خوب همراه با بازی و شادی گذراندیم. نسبتا هم زود خوابیدی گل قشنگم. صبح امر...
17 مهر 1391

دلتنگم و خسته

عزیز نازنین من نمی دانی این روزها چقدر دلتنگم . چقدر دلتنگ و خسته. خسته از همه چیز، همه کس. هر کار میکنم برای رضایت و راحتی توست و در آخر ناراحتی و نارضایتی تو را دیدن می شکند مرا. تن مرا . روح مرا. روان مرا و ذره ذره می ستاند جان مرا. نمی دانی در حالی که همه تلاشم را میکنم تا مادری خوب و لایق باشم برای این هدیه ناب الهی و نتیجه عکس و معکوس آنرا می بینم. چه حالی می شوم. چه حسی پیدا میکنم. این روزها دیگر نمیخواهم باشم. نمیخواهم باشم و ببینم که پاره تنم که هنوز در اول راه است چگونه مرا طرد میکند. چگونه مرا می راند از خود. چگونه با من بداخلاقی می کند و چگونه هر آنچه برای من و از نظر من ارزش است زیر پا میگذارد. می دانم...
16 مهر 1391

براي تو

اول مينويسم از اينكه من و بابايي چقدر دوستت داريم. براي هردومون عزيزتريني. و خدا را سپاس ميگوئيم كه تو را به ما هديه كرد. و سپاسگذاريم از اينكه سالم و سرحال هستي و به زندگي ما نشاط و شادماني دادي. الان به قول خودت سه سالت تموم شده. حسابي شيطون و بلا شدي و دوست داشتني. در عين شيطنت و بلابازي بسيار مودب و با شخصيت هستي.
10 مهر 1391

خبر از حضور تو نازنينم

    آمدي عزيز دلم و چه زيبا بود آمدنت. حسي زيبا و دلنشين و در عين حال ترسناك و استرس زا. وقتي حس كردم درونم هستي چه زيبا ترسيدم و چه زيبا وحشت كردم. ترسيدم ، وحشت كردم، گريه كردم و فرياد زدم اما به زيبايي. در دلم شاد بود اما ترس هم بود. در دلم غوغاي بود اما استرس هم بود. در دلم خنديدم اما بر لبانم گريه بود و هاي هاي. صبح رفتم آزمايش و بعد سركار تا عصر منتظر جواب. از ته دل ميخواستم باشي و باز از ته دل ميخواستم كه نباشي. دوگانگي، ترديد، وحشت. شادي، اطمينان و آرامش. خودم هم نميدانستم حالم چيست. عصر با بابايي رفتم شهروند آر‍ژانتين. ساعت 7:15 روز 26 فروردين بود. تلفني جواب را گرفتم و مسئول مربوطه گفت : مثبت!...
10 مهر 1391

آب بازي

صبح انقدر گريه كرده بودي و انقدر با ناراحتي رفته بودي مهد كه تمام روزم خسته و كسل بودم. همش بغض داشتم. با خودم تصميم گرفتم امروز عصرمون يه جور ديگه باشه تا بهت خوش بگذره و جبران بشه. اومدم دنبالت و با خوشحالي چشمانت خوشحال شدم. گفتي كجا بريم؟ گفتم هر جا تو بگي. گفتي بريم خونه و برام بستني بخر. با شادماني به سمت خانه رفتيم. و با هم رفتيم بستني زرشكي خريديم. (از اون بستني زرشكيها كه اونروز من و بابا رفتيم خريديم و تو نيومدي ها) اين توصيفت از بستني سالار بود. موقع خريد هم گفتي: براي بابا هم خريدي؟ گفتم بله پسرم. شما هم مثل من گفتي بله پسرم! قربونت برم من با اون اداهاي قشنگت. تو خونه بستني رو خوردي و گفتي حالا بريم حمام آب بازي. ...
10 مهر 1391

هرگز مريض نشو عزيز دلم

                 با صداي خواب آلود و آرام مرا صدا كردي و آمدم تو را تب دار ديدم. غم دنيا بر سرم نشست. عزيزكم قربون دستاي كوچولوت بشم كه بر سرت ميكشيدي و صداي نفسهايت مي گفت كه تب داري. قربون صبوري و توداريت شوم كه هميشه وقتي مريضي آرومي. فقط چشمان زيبايت كوچولو ميشود و تب دار. با اطمينان شربت نارنجي )استامينوفن( را خوردي كه ميداني بايد بخوري كه خوب بشي. كنارت خوابيدم تا تبت پايين بيايد. اما باز هم نشد. انگار سر كوچولوت درد ميكرد چون دستم را روي سرت ميگذاشتم و كمي فشار ميدادم دوست داشتي. گفتي ماساژ بده. دادم. اما باز هم تب نمي گذاشت بخوابي. خودت را تو...
10 مهر 1391

مامان خوشحال شدي؟

ديروز كه رفتيم خونه دوباره از روزهايي بود كه حسابي شيطوني ميكردي و طبق معمول تو كارهاي من فضولي. از جمله اينكه لباسشويي روشن كن و غذا رو ببينم و خلاصه هميشه تو آشپزخانه ميچرخي كارها رو به من گوشزد ميكني. برنج تو سطل تموم شده بود و بابايي كه برنج آورد كلي اذيت كردي تا درشو باز كنم. و تا بخواهم بريزمش تو سطل ماشينتو آورده بودي و برنجهارو با دست ميريختي پشت كاميونت. كلي از برنجها هم كف آشپزخونه بود. هر چي هم بهت ميگفتم اينكارو نكن گوش نميكردي. بهت گفتم باشه رادين خان من ديگه باهات كاري ندارم هر كار دوست داري بكن. مشغول غذا پختن بودم. ولي ميدونستي ازت عصباني هستم . مشغول بازي شدي و سعي ميكردي باهام حرف بزني ولي من مثلا باهات قهر بودم....
10 مهر 1391