رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

رادين نفس من

بمون! خواهش میکنم بمون.

تو اون کوه بلندی , که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید ,غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی , برای خستگی هام تو میدونی چی میگم , تو گوش میدی به حرفام به چشم من , به چشم من , تو اون کوهی پر غروری , بی نیازی , با شکوهی طعم بارون , بوی دریا , رنگ کوهی تو همون اوج غریب قله هایی تو دلت فریادِ , اما بی صدایی هم صدای خوبم , بخون تا بخونم عمر من تو هستی , بمون تا بمونم یه جا ابر آسمون , یه جا پر از ستاره یه جا آفتابیه آسمون , یه جا می باره بی تو اما همه جا , ابری و غم گرفته ست ... ...
13 آذر 1391

دو هفته التماس

  دو هفته تمام از خدا خواستیم که این عزیز دوست داشتنی مهربان را به ما برگرداند. دو هفته التماس کردیم، هر چه دعا و نماز میدانستیم و گفتند انجام دادیم. که این بزرگ مرد راستین را به ما برگرداند. دو هفته هر صبح بر بالینش رفتیم و در سالن بیمارستان با آه و اشک از خدا خواستیم سلامت این پدر دلسوز و آرام را. هر روز صبح را در بیمارستان به شب رساندیم به امید دیدار یک ساعته که باید تقسیم میشد بین دهها نفر که همه دلتنگ و خواهان سلامت این بزرگ مظلوم و مهربان بودند. هر روز عصر که بر بالینش رفتم دستانش را در دستم گرفتم و بوییدم و بوسیدم. به اندازه همه عمرم گفتم دوستت دارم بابا جون برگرد. بابای قشنگم شما قوی هستی. تو می تونی . عزیزم م...
13 آذر 1391

بزرگ عزیزم آسمانی شد.

سایه ای بود و پناهی بود و نیست لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست   نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا گواهی بر معصومیت تو باشد عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است. بهاران با تو زیبا بود... و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند. آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی. ...
13 آذر 1391

رادین در این روزهای تلخ!

عزیز کوچولوی من مرا ببخش که در این روزها حال و حوصله درست و حسابی ندارم. نمی توانم خوب با تو باشم و بازی کنیم و شاد باشیم. بمیرم برات که در این روزهای تلخ ما تو نیز درگیری و برنامه ات کاملا به هم ریخته. وقتی رنگ پریده تو را میبینم بیشتر زجر میکشم عزیز دلم. همون شب که این اتفاق بد افتاد انقدر در لحظه آشفته و به هم ریخته بودم که اصلا حواسم نبود که تو کوچولوی نازنینم را از محل دور کنم. فقط فریاد میزدم و بر سر زنان از این طرف خانه به آن طرف میدویدم و تو را میدیدم که به دنبال من میدوی ولی اصلا به این فکر نکردم که حداقل تورا به کسی بسپرم که از آنجا دور شوی. مرا ببخش. هزار بار میگویم مرا ببخش. عزیزکم هنوز برایت خیلی زود بود که اینچنین صحنه ای...
17 آبان 1391

باغ وحش

کوچولوی قشنگ من خیلی وقت بود که بهت قول داده بودیم که ببریمت باغ وحش و فرصت نشده بود. تا اینکه بالاخره هفته پیش که چند روزی هم تعطیلی بود تونستیم شمارو ببریم که خوشبختانه همزمان بود با نامزدی علیرضا (پسرخاله من) که سایا و فراز هم اینجا بودند و همراه ما بودند که خوب این خیلی خوب بود و بیشتر بهت خوش گذشت. با رسیدن به جلوی درب باغ وحش ارم با سایا دستاتونو می بردین بالا و هورا میکشیدین و میگفتین: هوراااا بالاخره رسیدیم به باغ وحش. با دیدن حیوانهای مختلف واکنشهای مختلف داشتی. ولی خیلی خوب و با دقت نگاه میکردی و گاهی با هیجان سوالاتی هم میپرسیدی. گرازهایی که دعوا میکردند برات خیلی جالب بود. و میمونها هم که مثل همیشه سرگرم کننده ترین حیو...
24 مهر 1391

سفری دیگر به شمال - مهر 1391

هفته پیش سفری داشتیم به شمال. این بار در نور ویلایی داشتیم . و خاله آدا و خاله ممر هم همراه ما شدند. چهارشنبه صبح رفتیم و شنبه بعدازظهر برگشتیم. در کل سفر بسیار خوبی بود. هم جای خوبی داشتیم . هم هوا خیلی خوب بود. و هم همراهان بسیار خوب و همگی پایه آب بازی و شادی و خوش گذرونی. تو خونه که بودیم مدام مشغول خوردن و شادی و دست و رقص بودیم. یک بالکن خیلی خوشگل رو به دریا هم داشتیم که بیشتر صبحونه و شام رو اونجا میخوردیم. کباب درست کردیم و بلال و خلاصه که تو این فضا و رو به دریا کلی کیف کردیم. غروب آفتاب بسیار زیبا رو تماشا میکردیم و خیلی خیلی خوب بود. ساحل هم که خیلی راحت بودیم و چون اختصاصی بود کلی آب بازی و شنا و همگی ...
23 مهر 1391

اتو کردن پیری

دیروز یک جدول برات درست کردم که کارهای خوبی که باید در طول روز انجام بدی توش لیست شده و اگه در طول روز همه تیک بخوره آخر شب یه ستاره جلوش میگیری. و اگه در طول هفته کامل بشه و هر روز ستاره گرفته باشی یه جایزه داری. این فکری بود که به ذهنم رسید برای کنترل کارهای بد و بداخلاقیها. که فعلا انگار جواب داده. حالا امروز صبح داریم میریم مهد. تو ماشین همیشه به خاطر شما عقب میشینم و شما هم رو پام لم میدی و بیرون رو نگاه میکنی و همیشه کلی سوال. به صورتت نگاه میکنم کمی خشک شده. اصلا کرم زدن رو دوست نداری و اصلا نمی گذار ی که برات کرم بزنم با اینکه مثل خودم پوست خشکی داری.بهت میگم وای رادین کاشکی یه بخش هم تو جدولت بگذارم برای کرم زدن به صورت و ...
18 مهر 1391