رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

رادين نفس من

ني ني تو انباري

تو سيسموني يه play gym داشتي كه مي خوابيدي روش و با اسباب بازيهايي كه ازش آويزون بود بازي ميكردي خيلي هم دوستش داشتي. اين نگاهت رو قربون برم من   بزرگتر كه شدي ديگه من جمعش كردم و گذاشتم تو انباري. چند ماه پيش يه عكس از 6 ماهگيت زدم رو يخچال كه كنار اين اسباب بازي نشسته بودي و و خيلي ناز بودي. واي قربونت برم كه انقدر تو اون عكس جيگر بودي كه هر بار عكسو مي ديديم دلم مي خواست غورتت بدم. يه بار اومدي گفتي اين اسباب بازي كو؟ گفتم مامان جان ديگه بزرگ شدي گذاشتم تو انباري. گفتي مي خواهمش گفتم حالا يه روز ميريم از تو انباري مياريم. تو خونه تكوني عيد يخچالو كه تميز ميكردم عكسو گذاشتم لاي يكي از كتاب...
10 مهر 1391

فريادي به بلنداي آسمان

بغضي در گلويم نهفته كه امكان خالي كردنش نيست. فريادي در سينه ام خفته به بلنداي آسمان كه ياراي بيداريش نيست. و خشمي درونم نهفته كه زمان بروزش نيست. دارم خفه ميشم . چگونه اين همه وقاحت را و اين همه پستي را تحمل كنم. چگونه اين همه بي پروايي و اين همه پررويي. اين همه اعتماد به نفس كاذب را ببينم و دم نزنم. واااي خداي من سرم سوت ميكشد وقتي فكر ميكنم كه چطور يك نفر، يك انسان كه البته بهتر است بگويم انسان نما، كه بويي از انسانيت بويي از شرافت، كرامت يا فضيلت نبرده است. چگونه ميتواند اينهمه وقيح باشد. مگر نه اينكه همه دور و بر همه انسانهايي شريف و مسلمان هستند. مگر نه اينكه همه دم از قران و مسلماني زده اند و داد مهرباني و فضيلت سر داد...
10 مهر 1391

نماز

ميريم تو اتاق كه قصه بگيم و كتاب بخونيم و مثلا شما بخوابي. گاهي هم اين كارو تو هال انجام ميديم بسته به وير آقا. حالا چند شبه كه در اين وضعيت يهو پا ميشي و وايميستي و پتو رو ميندازي رو سرت و ميگي واي نماز نخوندم. همه كارهاي نمازو انجام ميدي. ركوع، سجده و قنوت و حالت تشهد. و تند تند هم ميگي ا.. ابكر ، ا.. ابكر (ا... اكبر) . و بعد دوباره ميايي ميخوابي. واي قربونت برم با اين نماز خوندنت عشق من. عاشقتم با اين كارهاي قشنگت گل من. ...
10 مهر 1391

دندانپزشکی

کوچولوی عزیزم مدتها بود که فکر میکردیم باید شما رو ببریم دندانپزشکی و یه معاینه بشی. تو مهد این کار انجام شد و تو گزارش قید شده بود که یکی از دندونها احتیاج به ترمیم داره. ما هم فوری یه خانم دکتر خوب پیدا کردیم و شما رو بردیم. تو اتاق انتظار که نشستیم با پسر کوچکی که یک سال از شما بزرگتر بود دوست شدی که اسمش رضا بود. پسر خوبی بود با مامان و بابای بسیار خوب و مهربون. شما یکم شیطونی میکردی و بالشهای عروسکی رو بهش نمیدادی ولی بالاخره با هم دوست شدین و بازی کردین و نقاشی کشیدین تا نوبت شد که بریم تو. جلسه اول فقط آشنایی با وسایل و معاینه بود. خیلی خوب و آرام نشستی روی یونیت دندانپزشکی و سرتو آروم گذاشتی. البته خانم دکتر هم بسی...
10 مهر 1391

اولين قدمها

                   گل زيباي من ماماني محمد صادق دوست وبلاگي تو از اولين قدمهاي نازنينش نوشته بود و چه زيبا نوشته بود. من را يارا و توانايي به زيبايي او نوشتن نيست. اما مي نويسم برايت تا تو نيز بداني كه اولينهاي تو نيز برايم زيبا بود و زيبا بود و ناب. كه فرشته كوچكي كه خداوند مهربان به لطف بي دريغش به ما عطا كرد همه چيزش زيباست. خصوصا اولينهايش انقدر دلنشين و ناب كه هرگز از ياد نميرود.                          ...
10 مهر 1391

سه سال و نيمه شيطون

سه سال و نيمه شدي عزيز دلم و چقدر كه اين روزها زود ميگذرد.!!! عزيز دلم اين روزها نمي دانم چرا انقدر اذيت ميكني. بهانه گير و بدخلق شده اي. همش با هم دعوا ميكنيم. و دوباره آشتي. مدام جيغ و فرياد. مدام گريه و مدام كارهاي اذيت كننده.                                               اما دوستت دارم با همه شيطنتها، با همه اذيتها و با همه خستگيها. الان كه دارم مينويسم بقدري خسته، عصباني، دلگير و ناآرامم كه حتي يا...
10 مهر 1391

هميشه نفسمي!

                                                       رادين عزيزم دوستت دارم تا سر حد جانم! ماماني قربونت برم اين كارها رو ميكني كه من عذاب وجدان بگيرم. ولي مامان سرسخت تر از اين حرفهاست. وقتي راهي رو در پيش بگيرم تا به نتيجه نرسم دست بردار نيستم . ماماني جون ميدانم برات سخته صبحها بيدار بشي و بري مهد. مي دونم دوست داري كه بيشتر بخوابي. مي دانم تو هنوز خيلي ك...
10 مهر 1391

حرفهاي قشنگ تو نازنين من

                              - مريض بودم و تمام بدنم درد ميكرد. تو خونه بوديم . اومدي با سه تا قرص تو دستهات. دادي به من و گفتي: مامان بيا برات قرص آوردم بخوري خوب بشي. گفتم مرسي مامان جون. ممنون. ولي پسرم يه دونه قرص. چرا اين همه آوردي. آخه مامان زياد آوردم تا زود خوب بشي. واي قربونت برم مامان كه نگران من ميشي. بعد هم كه بابايي اومده رفتي ميگي بابا مامانم حالش بد بود براش قرص آوردم خوب شد. بابا ميگه قرص چي آوردي پسرم . كاملا با اطمينان و تأكيد گفتي: ژلوفن!!!!!! - تو ...
10 مهر 1391

سفرنامه شمال- خرداد 91

عزیز دلم هفته پیش رفتیم شمال و انقدر به شما خوش گذشت که من از خوشی تو غرق لذت بودم . اول بگم که در این سفر با خاله راز و عمو نیما همراه بودیم. که دیگه تصمیم گرفتیم با یک ماشین بریم و با ماشین عمو نیما رفتیم. با اینکه صبح خیلی زود بیدارت کردم ولی به شوق سفر بدون نق زدن بیدار شدی با بابایی حموم کردی و آماده شدی. ساعت 5:30 راه افتادیم. وقتی به یه جای قشنگ و پر آب رسیدیم برای صبحانه نگه داشتیم و کنار رودخانه صبحانه خوردیم که کلی کیف کردی. البته تو و خاله راز سردتون بود و با پتو به دورتون میچرخیدین. و همین باعث شادی و خنده برای تو کوچولوی قشنگم بود. تمام عشقت هم به این بود که سنگهارو بندازی تو آب . و از این کار خیلی لذت بردی. عمو ن...
10 مهر 1391