خبر حضور تو نازنینم
چند روزی بود که یه حسی تو دلم داشتم. یه حس سفتی، گرفتگی کوچولو یا هرچیزی که نمی تونستم اسمی براش بذارم. همش به بابایی میگفتم من نی نی دارم. و دوتایی میخندیدیم. اما گاهی از تصور اینکه واقعا اینطوری باشه ته دلم میلرزید. روز 24 فروردین بود که منتظر بودم اما دیدم بر خلاف همیشه چیزی که منتظرش بودم اتفاق نیوفتاد. روز 25 از سر کار که برمیگشتم رفتم یه بی بی چک خریدم و آمدم خانه. توش نوشته بود که اول صبح بهتر جواب میده. صبر کردم تا صبح بشه. صبح 26 که برای نماز بیدار شدم ازش استفاده کردم و دیدم که خط دوم صورتی شد. باورم نمیشد. با چشمهای گرد شده و وحشت به سمت بابایی رفتم و گفتم دیدی گفتم. اما باز هردومون باورمون نمیشد. ...